سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸

پامیر-۲

غروب تا شب دو سه تا ماشین دیگر هم رسیدند، بعد مثل این‌که مهمانی چیزی باشد با بطری‌های ودکاشان توی آن سرما بیرون ایستاده بودند. ژان گاهی وقت‌ها باهاشان بود، گاهی وقت‌ها نمی‌دانم چطوری توی آن تاریکی مطلق عکس یا نمی‌دانم فیلم می‌گرفت. این‌ها وقت‌هایی بود برای چند دقیقه‌ای مرا آرام کرده بود و دندان‌های‌ام به هم نمی‌سایید. نمی‌دانم با کی لج کرده بودم، اما از صبح از وقتی که فهمیدم خیلی بیش‌تر از این‌حرف‌ها توی راهیم نه چیزی خورده بودم و نه حاضر بودم چیزی بنوشم.
هی هم اصرار می‌کردند که این‌طوری سرما را راحت‌تر تحمل می‌کنی اما من واقعاْ داشتم یخ می‌زدم و نمی‌فهمیدم چرا بقیه این را نمی‌فهمند. از آن شب صدای دندان‌های‌ام که به هم‌ می‌خورند را یادم می‌آید، پاهای‌ام که دیگر حس‌شان نمی‌کردم، صدای موسیقی قدیمیِ روی اعصابِ شش و هشت ِ روی پخش افتضاحِِ ماشین را که خش خش می‌کرد که زنی درش به زبانی که نمی‌فهمیدم جیغ می‌زد، خنده‌های آدم‌هایی که داشتند ودکا می‌نوشیدند و صدای ژان که می‌گفت می‌گذرد عزیزم. نمی‌گذشت که، گرگ و میش هوا را که دیدم فکر کردم از سر شب سالها گذشته.
دفعه‌ی بعدی که چشم باز کردم آفتاب تابیده بود روی آب رودخانه، یک وانت تویوتا وسط رودخانه به گل نشسته بود و لادای ما را که من ِ تنها توش بودم بسته بودند به یک مینی بوس که از رودخانه رد کنند. و چه فریادهایی می‌زدند. انگار رد شدن ماشین خیلی بیش‌تر از آن‌که به زور مینی‌بوس و آدم‌ها مربوط باشد به فریادهای ده بیست‌تا آدمی مربوط بود که ماشین را هل می‌دادند، خنده ندارد که. هنوز پاهای‌ام را حس نمی‌کردم. سه چهاتا کت انداخته بودند روی‌ام و یک پتو. فقط کت ژان را می‌شناختم. بیرون نگاه کردم . برای‌ام دست تکان داد. داشت به انگلیسی به‌شان می‌گفت صبر کنید سارا را بیدار کنم، چیکار دارید می‌کنید اگر ماشین وسط آب ماند چی؟ زهی خیال باطل، نمی‌دانم چرا فکر می‌کرد اگر به جای فرانسه، انگلیسی حرف بزند آن‌ها می‌فهمند. آن‌ها هم می‌گفتند نه.
من یکی که عمراْ نمی‌خواستم از زیر آن همه پتو و کت و توی ماشین بروم بیرون. فکر کردم حداکثرش هم اگر ماشین وسط آب بماند. من توی ماشین‌ام و مجبور نیستم کنار آب بمانم. سرم را کردم بیرون از پنجره که من همین‌جا می‌مانم. یک‌بار به انگلیسی، بعد به فرانسه و بعد به فارسی با فریاد.
و رد شدیم. از رودخانه‌ی بدون پل. حالا هشت صبح بود. بیست ساعت بعد از راه افتادن‌مان. فکر می‌کردم بعد از ظهر می‌رسیم، الکی با حساب‌های خودم. اگر نه من جرِ‌‌‌ات از کسی پرسیدن و جوابی غیر از این شنیدن را نداشتم.
ظهر نزدیک یک روستای کنار جاده ایستادند که غذا بخورند وتوی ظرف‌های ده لیتری بنزین بخرند. عکس‌های آن روز را که نگاه می‌کنم، کنار رودخانه روی آن سنگ توی آفتاب فکر می‌کنم که حق‌ داشته‌اند فکر کنند الان است که من بمیرم. سرما رفته بود توی تن‌ام و بیرون نمی‌آمد. آفتاب بود اما باد سردی که از روی کوه‌های برفی پامیر می‌وزید هی این خورشید کم‌رنگ را کم‌رنگ‌تر می‌کرد.
گفتم که فکر می‌کردم ظهر، بعد از ظهر می‌رسیم . اما ساعت دو تازه ایستاده بودیم پشت ده-پانزده متر سنگ ریزش کرده از کوه که جاده‌ی چهار-پنج متری خاکی را بسته بود. یک سمت کوه بود و یک سمت جیحون. آن طرف رودخانه جا به جا سربازهای آمریکایی را می‌شد از دور دید. درحال حفاظت از امنیت بدخشان افغانستان. این‌طرف توی تاجیکستان امنیت کماکان برقرار بود.
خب هر آدمی دیگری هم مثل من در آن لحظه‌ای که می‌بیند کوه ریزش کرده، اولین چیزی که فکرش می‌رسد این است که زنگ بزنیم راه و ترابری. ژان همان‌ موقع داشت به‌ام می‌گفت نمی‌شود زنگ زد، مگر یادت نیست دیروز از آن شهر آخری که رد شدیم گفتند از این‌جا تا خود خاروق دیگر دیگر هیچ موبایل‌ی آنتن نمی‌دهد. خب ژان کماکان در درک موقعیت یک قدم از من جلوتر بود. اما موقعیت غیرقابل درک‌تر از این حرف‌ها بود، آن‌ها یک جوری مرا نگاه می‌کردند که انگار از یک سیاره دیگر آمده باشم، اول فکر کردم منظورم را نمی‌فهمند.
...
دوباره طولانی شد...