si vis pace pacem,para bellum
اگر در آرزوی صلحی، آمادهی جنگ باش.
یک. آنهایی که اسپانیایی، ایتالیایی یا (شاید) فرانسه میدانند، میبینند که چقدر راحت بدون اینکه لاتین بدانی میشود معنای جمله را فهمید، فقط به شرطی که ترجمهاش همراهاش باشد. یعنی ترجمه را که میبینی میگویی، آهان، همین بود، حدس زدم، باید حدس میزدم. خب اما خودت نمیتوانستی به همان خوبی که آدم کاردانِ لاتین دان ترجمه کرده، ترجمه کنی؛ و بدتر از آن هیچ وقت نمیتوانی با خیال راحت متن تولید کنی، با اینکه ظاهراً متنها اینقدر ساده به نظر میرسد.
تعریف سهل و ممتنع همین بود دیگر؟ آسان خوانده میشود، سخت نوشته میشود. حالا میفهمم که چرا زبان اسپانیایی هم اینقدر سهل و ممتنع است؛ جای خوبی ریشه دارد و به ریشههایاش هنوز نزدیک است.
دو. کلاً این فکر که ذهنام خسته شده و دیگر حوصلهی یاد گرفتن ندارم، مدتهاست- مثلاً چهار سال- که روی اعصابم بود. یعنی لذت هم میبردم اما خب هیچ وقت مثل دورهی دبیرستان یا لیسانس نمیشد، و اصولاً تلاشی در کار نبود، اگر هم نمیفهمیدم به شانه بالا انداختنی ختم میشد. الان دارم در راستای یکی از آن آرزوهای خیلی خیلی قدیمی، زبان لاتین میخوانم. نه اینکه درس و اجباری و اینها باشد، رفتم با استادهای دانشکدهی ادبیات و فلسفهي اینجا حرف زدم که مثلاً شنوندهی آزاد باشم سرکلاسهاشان، گفتند بیا، اما ازت امتحان هم میگیریم، تا جدی بگیری.
بگذریم که بقیه توی سالهای دبیرستانشان دست کم سه-چهار سال لاتین خواندهاند، زبان مادریشان هم ایتالیایی است و من فقط دو سه ماه جسته و گریخته، آن هم سر کلاس ایتالیایی، لاتین خواندهام و خلاصه حدس بزنید چه بیچارهام وقتی سر کلاس متن فلسفی و ادبی- اصلاً مگر این زبان متن معمولی دارد؟- میخوانیم و ترجمه میکنیم. در عوض کلاس که تمام میشود توی آسمانام اینقدر که سرشارم.
سه. اینها را گفتم که خودم را توجیه کنم، حتی قبل از اینکه محاکمه را شروع کنم. دیروز، استاد اصلی و مستقیمام - که معمار است و خیلی هم خوش ندارد که بروم دانشکدهی ادبیات- تقریباً سرزنشآمیز بهام گفت Avarus animus nullo
satiatur lucro(لاتین) که بگوید زبان لاتین خواندنات آخر برای چیست؟ فلسفهی لاتین و یونان باستان را به زبان اصلی خواندن به چه کارت میآید؟ و اینکه اصولاً بهام یادآوری کند بعضی کارهایام اصلاً حرفهای نیستند و آدم فکر میکند با یک دانشجوی سال اولی هجده ساله طرف است.
حالا من از آنوقت هی به این حرفاش فکر میکنم؛ فیلم باراکا را دیدهاید؟ زندگی من شده مثل آن فیلم، توی هر لحظه که نگاه می کنم ازش لذت میبرم اما وقتی کل فیلم را تا آخر ببینی، بغض میکنی و می گویی جهان اینطوری است. میبینی؟ این همه بزرگ و متفاوت. دستات به کجاش میرسد؟ تا کی؟ هر جا که میروی دلات میخواهد برای همیشه بمانی، هر چه میبینی میخواهی دربارهاش بیشتر بدانی، برگرد همانجایی که بودی، اینطوری فقط حریصتر میشوی. و من میترسم، میترسم حرص لباس و کتاب و پول و تجمل و چه میدانم مصرف گرایی و کلاً "چیزها" را کشته باشم توی خودم برای یک حرص تمام ناشدنیتر، برای دیدن و شناختن. نگویید که خوب است آدم به این چیزها حریص باشد، خوب نیست. من دوست ندارم به هیچ چیزی حریص باشم آرامش را از آدم میگیرد. حس میکنم بی اینکه حواسام بوده باشد از چاله درآمدهام افتادهام توی چاه.
پ.ن: خیلی نق زدهام و ناله کردهام این روزها، نه؟ مال جا به جایی است آدم بیخود زیادی فکر میکند.