روی تخت بیمارستان خوابیده بودم. شیراز. فکام داغان بود. درد از صورتام تا انگشتانِ پام میرسید. هیچ مسکنی هیچ غلطی نمیتوانست کند. تابستان بود. رگ دستم سرمها را پس میزد، بیست بار جای سوزن را عوض کرده بودند و حاضر نمیشدند سرم را درآورند. رگ ورم میکرد اما مایع سرم را توی خودش راه نمیداد با دست ورم کرده خوابیده بودم. چشمام سیاهی میرفت. عادت به تشک نرم غیرطبی نداشتم و عادت به بالش ندانشتم. دو روز بود روی تخت نرم بیمارستان و تختی که جای بالشاش را اندازهی چهارتا بالش بالا برده بودند، خوابم نبرده بود. دو روز بود که درد نمیگذاشت بخوابم.
بعد او آمد، یک کتاب دستاش بود، گفت امروز میمانم پیشات، که بقیه استراحت کنند کمی. یک کتاب دستاش بود، "پائولا"ی ایزابل آلنده. هنوز بعد از هفت سال ازش نپرسیدهام که کتاب را خودش مخصوصاً انتخاب کرده بود یا همینطوری آورده بود، آخر ایزابل آلنده، پائولا را خطاب به دختر بیمارش پائولا نوشته، دختر همانجا توی مادرید روی تخت بیمارستان از بیماری خونی ژنتیک میمیرد، اما کتاب فقط زندگی است. زندگینامهی خانوادهی آلنده.
نشست و شروع کرد به خواندن، من چه کنم که نمیتوانم صداش را اینجا براتان بگذارم، آخر وقتی میخواند اصلاً مهم نیست که چه میخواند.کتاب خواند، یک نفس. پائولا را همانجا پای تخت بیمارستان، برای من خواند و من درد را فراموش کردم، دردی را که از صورتام تا انگشت پا میرسید، درد دستی را که ورم کرده بود، درد کمرم که روی تخت غیر طبی بود، درد گردنام را یادم رفت
و خوابام برد.
بعدش تهران بودم، یک رابطه تمام شده بود. شب بود. از آن وقتهایی بود که از خودم میپرسیدم، پس چرا هنوز نفس میکشم، باید این رنج تا به حال کشته باشد مرا، پس چرا تمام نمیشوم. از آن وقتهایی که به خودت میگویی فقط یک کاری کن امروز بگذرد، امشب بگذرد، فردا بهتر میشود. میدانی که هیچ کس و هیچ چیزی جز گذشت زمان کاری نمیتواند برایات کند و زمان هم نمیگذرد. و تجربه هم نداری که چهکار میشود کرد که مگر هر کداممان چندتا از این شبها رو روزها توی زندگیمان داریم که تجربه اندوخته باشیم.
آنوقت او برایام لالایی خواند، سرم روی پایاش بود، کنار مبل قرمزه و زمانی که متوقف شده بود، راه افتاد، زمان گذشت
و خوابم برد.
حالا هر کجای دنیا باشم، هر کجای دنیا باشد، میدانم هر اتفاقی که بیافتد مگر چند ساعت هست تا آن لالایی، تو بگو پنج ساعت و نیم، بعدترش شاید دوازده ساعت، هجده ساعت، بیشتر که نیست. که بخواند: لالا لالا عزیزِ نازی ِ من
لالا لالا گل شیرازی من
گل سوسن...
.
حالا که اینجا را میخوانی، این مال سه ماه پیش بود. مثل همیشه دیر کردهام، یازده سالگی دوستیمان، دوستیای که یک روز بارانی پاییزی، به جای تالار آیینهی خانهي زینتالملک قوام، توی حافظیه شروع شد مبارک. خوب میدانم که برای سن ما یک دوستی یازده ساله چیزی نیست که راحت به دست آید و میدانم که غنیمت است. قدرش را می دانم.
.
آن شب را توی فرودگاه امام یادت میآید؟ که برگشته بودم، همزمان چندتا پرواز نشسته بود، یک صف طولانی بود برای رسیدن به آن طرف دیوار شیشهای و بغل کردنات؟ که مهرداد بعدش بهمان گفت وارونهاید، برای رفتن گریه نکردید برای برگشتن گریه میکنید؟ که لبهامان را گذاشته بودیم روی شیشه؟ و آدمها توی آن شلوغی به دو دختر دیوانهی گریان نگاه میکردند که دیوار شیشهای را حائل لبهایشان کردهاند؟ که نمیتوانند جلو اشکهایشان را بگیرند؟ یادت میآید؟
بعد او آمد، یک کتاب دستاش بود، گفت امروز میمانم پیشات، که بقیه استراحت کنند کمی. یک کتاب دستاش بود، "پائولا"ی ایزابل آلنده. هنوز بعد از هفت سال ازش نپرسیدهام که کتاب را خودش مخصوصاً انتخاب کرده بود یا همینطوری آورده بود، آخر ایزابل آلنده، پائولا را خطاب به دختر بیمارش پائولا نوشته، دختر همانجا توی مادرید روی تخت بیمارستان از بیماری خونی ژنتیک میمیرد، اما کتاب فقط زندگی است. زندگینامهی خانوادهی آلنده.
نشست و شروع کرد به خواندن، من چه کنم که نمیتوانم صداش را اینجا براتان بگذارم، آخر وقتی میخواند اصلاً مهم نیست که چه میخواند.کتاب خواند، یک نفس. پائولا را همانجا پای تخت بیمارستان، برای من خواند و من درد را فراموش کردم، دردی را که از صورتام تا انگشت پا میرسید، درد دستی را که ورم کرده بود، درد کمرم که روی تخت غیر طبی بود، درد گردنام را یادم رفت
و خوابام برد.
بعدش تهران بودم، یک رابطه تمام شده بود. شب بود. از آن وقتهایی بود که از خودم میپرسیدم، پس چرا هنوز نفس میکشم، باید این رنج تا به حال کشته باشد مرا، پس چرا تمام نمیشوم. از آن وقتهایی که به خودت میگویی فقط یک کاری کن امروز بگذرد، امشب بگذرد، فردا بهتر میشود. میدانی که هیچ کس و هیچ چیزی جز گذشت زمان کاری نمیتواند برایات کند و زمان هم نمیگذرد. و تجربه هم نداری که چهکار میشود کرد که مگر هر کداممان چندتا از این شبها رو روزها توی زندگیمان داریم که تجربه اندوخته باشیم.
آنوقت او برایام لالایی خواند، سرم روی پایاش بود، کنار مبل قرمزه و زمانی که متوقف شده بود، راه افتاد، زمان گذشت
و خوابم برد.
حالا هر کجای دنیا باشم، هر کجای دنیا باشد، میدانم هر اتفاقی که بیافتد مگر چند ساعت هست تا آن لالایی، تو بگو پنج ساعت و نیم، بعدترش شاید دوازده ساعت، هجده ساعت، بیشتر که نیست. که بخواند: لالا لالا عزیزِ نازی ِ من
لالا لالا گل شیرازی من
گل سوسن...
.
حالا که اینجا را میخوانی، این مال سه ماه پیش بود. مثل همیشه دیر کردهام، یازده سالگی دوستیمان، دوستیای که یک روز بارانی پاییزی، به جای تالار آیینهی خانهي زینتالملک قوام، توی حافظیه شروع شد مبارک. خوب میدانم که برای سن ما یک دوستی یازده ساله چیزی نیست که راحت به دست آید و میدانم که غنیمت است. قدرش را می دانم.
.
آن شب را توی فرودگاه امام یادت میآید؟ که برگشته بودم، همزمان چندتا پرواز نشسته بود، یک صف طولانی بود برای رسیدن به آن طرف دیوار شیشهای و بغل کردنات؟ که مهرداد بعدش بهمان گفت وارونهاید، برای رفتن گریه نکردید برای برگشتن گریه میکنید؟ که لبهامان را گذاشته بودیم روی شیشه؟ و آدمها توی آن شلوغی به دو دختر دیوانهی گریان نگاه میکردند که دیوار شیشهای را حائل لبهایشان کردهاند؟ که نمیتوانند جلو اشکهایشان را بگیرند؟ یادت میآید؟