یک. یوسا در کتاب عیش مدام، فلوبر و مادام بواری، قدم به قدم از یادداشتهای شخصی و نامههای فلوبر، توضیح میدهد که شخصیتهای رمان فلوبر از کجاهای زندگی واقعی و روزمره فلوبر بیرون آمدهاند. یا مثلاً اشاره میکند به یادداشتهای اینجا و آنجا فلوبر برای اینکه فلان واقعه یا فلان شخصیت را در رمان استفاده کند. اینها را از حافظهام میگویم دقیقترش را اگر میخواهید بدانید و اگر واقعاً اهل نوشتناید بهتان توصیه میکنم که کتاب را ببینید.
یوسا در زندگی روزمره فلوبر دنبال شخصیتهای مادام بواری میگردد چرا که فکر میکند شخصیتهای قابل لمس و خوب پرداختهشدهی رمانها از زندگی واقعی و تجربههای شخصی نویسندهها بیرون میآیند، این حرف را بارها رو بارها در مجموعه مقالات مختلفاش، از جمله در نامههایی به یک نویسندهی جوان در مورد رمانهای معروف و در موج آفرینی دربارهی شخصیتهای داستانهای خودش هم تکرار میکند.
دو. ستاره یک فیلمنامه نوشته بود، برای آن درساش با اصلانی. به من داد که بخوانم و اولین نفر باشم که میخوانم و گفت اصلاً برای این نیست که شخصیت اصلی را از روی من و فلان اتفاق نوشته، گفت که من با خشونت نقد میکنم و میخواهد بخوانم که نقد کنم.
فیلمنامه را خواندم، خوب نوشته شده بود، فکر کردم همه چیز عالی است، حتی دیالوگها که درشان سختگیرترینام ؛ اما وقتی به ستاره برش گرداندم که نظرم را بگویم، وقتی چای و مربای آلبالویمان را گذاشتم روی میز، میدانید چطوری شروع کردم؟ گفتم ستاره من این کاری را که صفحهی دهام نوشتهای نکردهام و توضیح دادم حرفام را و ادامه دادم که اینطوری فکر نمیکنم که دختر قصهات اول قصه فکر میکند یا توی فلان وضعیت اصلاً اینطوری رفتار نخواهم کرد.
چه جوابی میتوانست بدهد، مربای آلبالو را را که دستاش بود گذاشت روی میز آشپزخانه، نشست روی صندلی و گفت وای نه سارا، این فیلمنامه است، تو نیستی که، برپایهی توی واقعی است اما تو نیستی. خودم هم همهی اینها را میدانستم اما گفتم. مثل زن اول یوسا که بعد از خاله خولیا برداشته بود کتابی نوشته بود که توضیح دهد که یوسا دروغ نوشته در آن کتاب و شخصیت او را مخدوش نشان داده.
هنوز هم یادم که میآید خجالت میکشم که ستاره را وادار کردهام در مورد قصهاش توضیح دهد، در مورد شخصیت داستاناش، با این همه ادعا در مورد اینکه میدانم روند نوشتن چطوریها هست. یعنی هنوز از رفتار خودم جا میخورم که به نویسنده گفتم من آن کار را نکردهام یا آن یکی حرف را نزدهام. نگران این بودم که ستاره در مورد من اشتباه فکر کند یا حتی دیگرانی که ممکن است با خواندن فیلمنامه یا دیدن فیلم حدس بزنند که منام.
تازگیها روی نت دیدم که فیلمنامهاش جایزه برده و اکران شده توی آن یکی جشنواره، حالا همهاش منتظرم بروم تهران، فیلم را ببینم تشویقش کنم و اصلا به روی خودم نیارم که روزی چنین حرفهایی زدهام.
سه. با آن یکی تجربه و چنین ادعای آگاهی دیشب هم همین کار را تکرار کردم. الیکس فانتزی مینویسد کلاً، یعنی همهی شخصیتها و اتفاقها و حتی اسمها فانتزیاند؛ اما خب گاهی وقتها از جزییات رفتاری شخصیتها، مثل "موهایاش را با خودشان گره زد" یا "حوصلهاش رو ندارم، باهوش نیست به قدر کافی" یا "طبق معمول در سه دقیقهی اولِ اولین دیدار، تصمیماش را در مورد کل شخصیت و ویژگیهای رفتاری آدم مقابل گرفت و نتیجه را با..." میتوانی حدس بزنی که شخصیتی که اسماش سیرن است تویی. دیشب توی آشپزخانه بخش دوم داستاناش را خواندم، در لپ تاپ را بستم، و به او که منتظر نظر مثلاً کارشناسی من بود گفتم ما باید دربارهی تصور تو از شخصیت من حرف بزنیم. عکسالعمل دخترک در یک کلمه این بود: استیصال.
حالا امروز صبح فکر میکنم چرا دوباره همان اشتباه در مورد ستاره را تکرار کردم، الیکس هم مثل ستاره احتمالاً دیگر هیچ وقت نوشتههایاش را نمیدهد که بخوانم.
و الان است که میفهمم چرا توی بلاگ معمولاً از اطرافیان غیر فارسی زبانام خیلی راحتتر مینویسم چون مطمئنام هیچ وقت نمیتوانند وبلاگ را بخوانند، آخر از عکسالعمل آدمی چون خودم میترسم.
یوسا در زندگی روزمره فلوبر دنبال شخصیتهای مادام بواری میگردد چرا که فکر میکند شخصیتهای قابل لمس و خوب پرداختهشدهی رمانها از زندگی واقعی و تجربههای شخصی نویسندهها بیرون میآیند، این حرف را بارها رو بارها در مجموعه مقالات مختلفاش، از جمله در نامههایی به یک نویسندهی جوان در مورد رمانهای معروف و در موج آفرینی دربارهی شخصیتهای داستانهای خودش هم تکرار میکند.
دو. ستاره یک فیلمنامه نوشته بود، برای آن درساش با اصلانی. به من داد که بخوانم و اولین نفر باشم که میخوانم و گفت اصلاً برای این نیست که شخصیت اصلی را از روی من و فلان اتفاق نوشته، گفت که من با خشونت نقد میکنم و میخواهد بخوانم که نقد کنم.
فیلمنامه را خواندم، خوب نوشته شده بود، فکر کردم همه چیز عالی است، حتی دیالوگها که درشان سختگیرترینام ؛ اما وقتی به ستاره برش گرداندم که نظرم را بگویم، وقتی چای و مربای آلبالویمان را گذاشتم روی میز، میدانید چطوری شروع کردم؟ گفتم ستاره من این کاری را که صفحهی دهام نوشتهای نکردهام و توضیح دادم حرفام را و ادامه دادم که اینطوری فکر نمیکنم که دختر قصهات اول قصه فکر میکند یا توی فلان وضعیت اصلاً اینطوری رفتار نخواهم کرد.
چه جوابی میتوانست بدهد، مربای آلبالو را را که دستاش بود گذاشت روی میز آشپزخانه، نشست روی صندلی و گفت وای نه سارا، این فیلمنامه است، تو نیستی که، برپایهی توی واقعی است اما تو نیستی. خودم هم همهی اینها را میدانستم اما گفتم. مثل زن اول یوسا که بعد از خاله خولیا برداشته بود کتابی نوشته بود که توضیح دهد که یوسا دروغ نوشته در آن کتاب و شخصیت او را مخدوش نشان داده.
هنوز هم یادم که میآید خجالت میکشم که ستاره را وادار کردهام در مورد قصهاش توضیح دهد، در مورد شخصیت داستاناش، با این همه ادعا در مورد اینکه میدانم روند نوشتن چطوریها هست. یعنی هنوز از رفتار خودم جا میخورم که به نویسنده گفتم من آن کار را نکردهام یا آن یکی حرف را نزدهام. نگران این بودم که ستاره در مورد من اشتباه فکر کند یا حتی دیگرانی که ممکن است با خواندن فیلمنامه یا دیدن فیلم حدس بزنند که منام.
تازگیها روی نت دیدم که فیلمنامهاش جایزه برده و اکران شده توی آن یکی جشنواره، حالا همهاش منتظرم بروم تهران، فیلم را ببینم تشویقش کنم و اصلا به روی خودم نیارم که روزی چنین حرفهایی زدهام.
سه. با آن یکی تجربه و چنین ادعای آگاهی دیشب هم همین کار را تکرار کردم. الیکس فانتزی مینویسد کلاً، یعنی همهی شخصیتها و اتفاقها و حتی اسمها فانتزیاند؛ اما خب گاهی وقتها از جزییات رفتاری شخصیتها، مثل "موهایاش را با خودشان گره زد" یا "حوصلهاش رو ندارم، باهوش نیست به قدر کافی" یا "طبق معمول در سه دقیقهی اولِ اولین دیدار، تصمیماش را در مورد کل شخصیت و ویژگیهای رفتاری آدم مقابل گرفت و نتیجه را با..." میتوانی حدس بزنی که شخصیتی که اسماش سیرن است تویی. دیشب توی آشپزخانه بخش دوم داستاناش را خواندم، در لپ تاپ را بستم، و به او که منتظر نظر مثلاً کارشناسی من بود گفتم ما باید دربارهی تصور تو از شخصیت من حرف بزنیم. عکسالعمل دخترک در یک کلمه این بود: استیصال.
حالا امروز صبح فکر میکنم چرا دوباره همان اشتباه در مورد ستاره را تکرار کردم، الیکس هم مثل ستاره احتمالاً دیگر هیچ وقت نوشتههایاش را نمیدهد که بخوانم.
و الان است که میفهمم چرا توی بلاگ معمولاً از اطرافیان غیر فارسی زبانام خیلی راحتتر مینویسم چون مطمئنام هیچ وقت نمیتوانند وبلاگ را بخوانند، آخر از عکسالعمل آدمی چون خودم میترسم.