سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷

سکه‌ات را بیانداز

نفس‌ام حبس شده، هی یادم می‌رود که نفس بکشم، باید تصمیم بگیرم. به خودم می‌گویم حالا وقت فکر کردن و حرف زدن ازش نبود. بعدش: خب که چی؟ پس کی؟ بدی این تصمیم‌های آره یا نه این است که تو چه یک روز، چه یک سال فکر کنی، انگار که هیچ، آخرش یا این وری هستی یا آن‌وری.
این‌طوری نیست که اگر بیش‌تر فکر کرده باشی به‌ات بگویند خب تو لایق ِیک حد وسط هستی جایزه‌ی فکر کردن‌های‌ات. نه، هر چقدر هم و هر جوری هم فکر کرده باشی بالاخره همان یا شیر است یا خط. تو هم مثل همان آدمی که ده دقیقه‌ای تصمیم گرفته. تازه اصلاً مگر ارزش است این‌که بنشینی به احتمال‌ها فکر کنی، که ده دقیقه را با یک سال مقایسه می‌کنم؟ آینده هیچ ربطی به احتمال‌هایی که توی ذهن ما می‌گذرد ندارد.
مثل این است که قرار است یک سکه را بیاندازم ببینم شیر می‌آید یا خط،‌ بعد به جای این‌که سکه را بیاندازم، هی ساعت‌ها سکه را دست‌ام گرفته‌ام و به احتمال‌های بعدش فکر می‌کنم، که تازه دو تا احتمال هم بیش‌تر نیست.
حالا هشت ماه است که قرار است تصمیم بگیرم، قبول که این چند ماه سخت‌ترین تصمیم‌ها را گرفته‌ام، اما این آخری‌اش از آن‌هایی است که زانوان‌ام می‌شکند هربار به‌اش فکر می‌کنم. هیچ وقت چیزی را این‌همه طولانی مدت با دست پس نزده‌ام و با پا پیش نکشیده‌ام. تحلیل می‌روم، خودم می‌دانم که ذهن‌ام تکیده و درمانده شده. مثل همه‌ی تحویل‌ کارهای عقب افتاده که هر یک روزِ‌ بعد از ددلاین اندازه‌ی یک ماه خسته‌ات می‌کند.
تلفن می‌زنم، حرف می‌زنم، اول دعوا بعد به آرامی، بعدش خیلی دلتنگ، بعد هم گریه می‌کنم و خداحافظی. فکر می‌کنم ترسم که نمانم من از این رنج.
گوشی را می‌گذارم، نفس‌ام دوباره بند آمده،‌ نفس این صفحه‌ هم، حتی نفس خانه‌مان. تا تصمیم نگرفته‌ام این نفس‌تنگی رهامان نمی‌کند، حالا من هی به روی خودم نیاورم.
می‌دانم این از آن پست‌هایی است که اگر ده دقیقه دیگر پای کامپیوتر بمانم حتماً حذف‌اش می‌کنم.