پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۷

تو آن آب گل‌آلودی

پیش‌ درآمد: من آدم نايسي نيستم. يعني از آن آدم‌هايی نيستم كه كسي اولين نظرش در مورد من اين باشد كه آخی نازی چه دختر مهرباني. ممكن است كه از نظر آدم‌هاي نزديكم خيلي هم اتتِنيو باشم ولی به طور كلي نایس به حساب نمي‌آيم و بيش‌تر صفت‌هاي اخلاقی كه غریبه‌ها به‌ام مي‌دهند از جنس بي‌اعتنا، خودخواه، کسی که خودش را می‌گیرد و صفت‌هایی از این دست است. دوست داشتم همین‌جا خودم را توجیه کنم و توضیح دهم که این‌طوری نیستم. اما حالا منظورم اين است كه در مورد اخلاقم معمولاً زياد كامنت خوب نمي‌گيرم از ديگران و برایم عادی شده، از طرف دیگر خب براي‌ام آن قدري هم مهم نيست كه يادم بماند، يعني بعدترش آدم‌ها و كامنت‌هاي‌شان را يك جا و با هم فراموش مي‌كنم. فراموشی ناخودآگاه.
این‌ها را گفتم که بگویم این یکی را هیچ وقت یادم نمی‌رود. هر بار که یادم می‌افتد غم‌گین می‌شوم و فکر می‌کنم کاش می‌توانستم چیزی را تغییر دهم توی گذشته(چه چیز را؟) کاش دوستی هیجان‌انگیز آن آدم را هنوز داشتم.
.
همان آب گِل آلود
یک آدمی بود که دوست خوبی بود. فیلم‌نامه‌نویس بود. به جای احوال‌پرسی معمولی از آدم‌ها می‌پرسید که احساس خوش‌بختی می‌کنند یا نه. از آن‌هایی بود که باهاشان به آدم خوش می‌گذشت، وقتی دور هم بودیم و توی جمع و خنده‌ها و سرگرمی و خلاصه بیش‌تر از خوب، دوست خیلی خوبی بود. اما دوست، به شرطی که همان‌جا بایستد و نخواهد که نزدیک‌ترم باشد. هیچ جوری هم نمی‌خواستم دوستی‌ معمولی‌اش را از دست بدهم. روی استعداد استثنایی‌ام در حفظ روابط در همان سطحی که هست حساب کرده بودم، اما خب نتوانستم.
او به قول خودش دوستی‌ نمی‌خواست که به‌اش بگوید نه نزدیک‌تر نیا، همان‌جا بایست. این که چه گذشت را خودم هم یادم نیست دقیقاً؛ اما آخرش را خوب یادم است، با حافظه‌ی تصویری حتی، اردیبهشت بود و رفته بودم شیراز و همان نسیم معروف اردیبهشت شیراز که بوی بهار نارنج می‌دهد و بهار. عصر بود. توی حیاط داشتم با آرش بدمینتون بازی می‌کردم که تلفنم زنگ زد. بدون حتی احوال‌پرسی گفت:
می‌دونی چیه؟ انگار که زلزله آمده بود و همه جا ویرانه بود. و هیچ کس نبود. من از تشنگی داشتم می‌مردم، تمام روزم را گذاشته بودم به گشتن و پیدا کردن شیرهای آب، همه‌ی شهر را گشته بودم، هزار تا شیر آب را باز کرده بودم، اما هیچ‌کدامشان آب نداشت، از خستگی و تشنگی درحال مرگ بودم و بعد هزار و یکمین شیر آب را که باز کردم، آب داشت، دنیا بهشت شد یک لحظه،
اما آب گل‌آلود بود. ناامیدی‌ام را می‌توانی تصور کنی؟ سرخوردگی‌ام را؟ نمی‌خواستم حتی یک شیر آب دیگر را امتحان کنم، نمی‌خواستم این سرخوردگی را یک‌بار دیگر تجربه کنم. می‌خواستم به‌ات بگویم تو گناه‌ات از آن‌هایی شیرهای که اصلاً آب نداشتند هزار بار بیش‌تر است، تو آن آب ِ گل آلودی.
و خداحافظی کرد.
لال شده بودم، آرش راکت بدمینتون به دست نگاهم می‌کرد و من گوشی را همین‌طوری گرفته بودم روی گوشم که او فکر کند کسی آن‌طرف دارد حرف می‌زند و من وقت داشته باشم فکر کنم و شوکه بمانم و غم‌گین.
حالا چهار سال یا بیش‌تر گذشته.