یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

سرزمین‌های‌ام- کتاب‌های‌ام4

ای بخارا شاد باش و دیرزی
.
امیر سامانی رفته بود بیرون از شهر با سپاهیان‌اش چادر زده بود، همان بیرون توی دشت‌ها خوشش بود. کدورتی پیش آمده بود برنمی‌گشت. اهل بخارا هوای امیر‌شان را کرده بودند. رودکی واسطه شد، برای امیر سرود که میر ماه است و بخارا آسمان، ماه سوی آسمان آید همی- میر سرو است و بخارا بوستان، سرو سوی بوستان آید همی. امیر سوی بخارا بازگشت.
.
راه وادی فُرغانه بسته بود. دو سال بود به خاطر درگیری‌های اندیجان، خارجی‌ها را سخت راه می‌دادند. من که خارجی نبودم، اما آن‌ها چه می‌دانستند. اندیجان و تاشکند بیرون آمده بودند از تاریخ ، و بخارا و سمرقند و خوارزم توی تاریخ مانده بودند. من از سفر به گذشته می‌ترسیدم، عادت نداشتم.
اما راه وادی فُرغانه بسته بود، راه دیگری نمانده بود، سوی آسمان و بوستان امیر باید می‌رفتم، رفتم تا خوارزم. هزار جور مجوز می‌خواستند، سه روزی یک‌بار تمدیدِ ویزا توی بوروکراسی هنوز کمونیستی. ریگ آموی و درشتی راه او...
گفتم همه جا را مثل کف دستم می‌شناسم. دروغ نمی‌گفتم، اما دانسته‌های‌ام مال کتاب‌ها بود،‌ مال تاریخ بخارای نَرشَخی، قرن چهارم، مال قرن ششم بود. مثل مرگ از سفر توی تاریخ می‌ترسیدم.
.
"به زمین مشرق بقعه‌ای است که آن را خراسان گویند، سه شهر از این خراسان روز قیامت آراسته به یاقوت سرخ و مرجان بیارایند، بیش‌کرد، سمرقند و بخارا"– می‌توانم یک کتاب بنویسم از این سه شهر.
آن‌جا که باشی، سه مرز آن‌طرف‌تر به‌ات می‌گویند هم‌وطن، می‌گویند فارسی را نغز سخن می‌گویی. هی شماها، نغز شمایید.
.
بالای ارگ امیر اسماعیل سامانی ایستاده بودم شهر را می‌دیدم و خوشم بود که تاجیک‌ها امیر و بخارا و رودکی را کرده‌اند مؤلفه‌ی هویت ملی‌شان. حیف بود از این شهر، از این امیر اسماعیل سامانی که توی تاریخ گم شوند؛ بخارا دیر و شاد زیسته بود، نه به خاطر تاریخ، نه به خاطر توریست، شهری که من دیدم زنده بود به گالری‌های هنری‌اش، به کتاب‌های‌اش، به دانشگا‌ه‌ و حتی هنوز به مجله‌ی بخارای شریف‌ِ حالا ازبکی‌اش.
این‌که چطور دل‌مان آمد گذاشتیم بعد از نود سال انتشار به فارسی، بخارای شریف به جامه‌ی ازبک در آید را نمی‌دانم، ولی بخارا اگر رفتید گالری عکاسی زلاله سعیدووا را دیدن کنید.
.
بخارا را برابر کدام کتاب بگذارم، با کدام کتاب توی زمان سفر کرده بودم، شاید اسفار کاتبان. بخارا مثل یک مرد اوریانا فالاچی بود، گیرم که کتاب و نویسنده‌ و ناشرش معروف بودند، اما خودم تنهایی بی این‌که هیچ کدام ِ این‌ها را بدانم کشف‌اش کردم، بی این‌که تجدید چاپ شود، از یک دست دوم فروشی ِ پرت. تنهایی، از توی تاریخ؛ از یک سفرِ ‌نمی‌دانم کجا می‌روم، از یک سفرِ نمی‌دانم کی برمی‌گردم. هنوز بخارای شریف صدای‌اش می‌کردند و بخارا سرزمین ِ سفرِ آفاق و انفس‌‌ام شد.
این سکوتِ یک و نیم ساله‌ شکست.
.