دوباره کولهام را بستهام٬ تا آنجایی که چشم کار میکند از تهران برای پاریس٬ اورلئان٬ مونپلیه و تورینو. امروز صبح فکر کردم دوباره بزنم زیر همه چیز و بروم بدخشان٬ خجند، سمرقند٬ بخارا٬ خوارزم...میبرندم به گذشته٬ یادم میدهند که همیشه میشود سلانه سلانه در کوچه پس کوچههای بخارای شریف و مدرسههای سمرقند قدم زد٬ در دشتهای بدخشان و فراموش کرد که جهان دیگری وجود دارد که آدمهایش تلاش میکنند که پیشرفت کنند که مقاله علمی بنویسند٬ که پر از ددلاین است و پر از فرودگاه برای اینکه دیر برسی و از پروازهایش جا بمانی و هی به خودت بگویی" لعنتی دفعه آخرت باشد که جا میمانی."
تنها چیزی که نگهام میدارد که معقول رفتار کنم این است که میتوانم چهل روز دیگر شیراز باشم٬ زیر یکی از رواقهای حافظیه. تا آن وقت به آرامش احتیاج دارم و به اینکه به سمت هیچ قطاری ندوم٬ از هیچ هواپیمایی جا نمانم٬ و در هیچ بزرگراهی هی به ساعتم نگاه نکنم.
تنها چیزی که نگهام میدارد که معقول رفتار کنم این است که میتوانم چهل روز دیگر شیراز باشم٬ زیر یکی از رواقهای حافظیه. تا آن وقت به آرامش احتیاج دارم و به اینکه به سمت هیچ قطاری ندوم٬ از هیچ هواپیمایی جا نمانم٬ و در هیچ بزرگراهی هی به ساعتم نگاه نکنم.