سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰

گاهی وقت‌ها، مثل این روزها، هی از خودم می‌پرسم من که این‌قدر حوصله‌ی هیچ‌کاری رو ندارم و همه‌چی برام علی‌السویه است و تقریبن هیچی هیجان زده‌ام نمی‌کنه و حتی آدم‌های نایس‌ی رو که هی هیجان‌زده می‌شن دست می‌ندازم، چطوری این‌همه دوست خوب که دوستم دارند رو هنوز اطرافم دارم؟ چطوریه که این همه آدم اطرافم دارم که  برنامه ریزی می‌کنند و اصرار می‌کنند تا من هم توی مهمونی و سفر و زندگی‌شون باشم؟ دارم نون گذشته رو می‌خورم هنوز؟ در گذشته آیا بهتر بودم؟ من اگر جای هر کدوم از آدم‌های دوست‌داشتنی اطرافم بودم فوری  یه آدم این‌قدر بی‌اعتنا و شانه بالا اندازی مثل خودم رو حذف می‌کردم.