شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

tattoo

من هم مثل بقیه این دو روزم پر از بیزاری و ناامیدی بوده. اما تنها سپر دفاعی‌ام مقابل ناامیدی ِمطلق نوشتن از روزمره‌گی‌های خودم و شنیدن ِ روزمره‌گی‌های دیگران است، که ببینیم زندگی هنوز جریان دارد، که آن‌چه دائمی است زندگی‌ است.
***
از توی راه‌رو صدای دعوای زن و مردی می‌آید که درست نمی‌فهمیم چه می‌گویند. هی بهم می‌گوید وول نخور، صاف بشین. می‌گویم نمی‌تونم. دست‌ش را دراز می‌کند لپ‌تاپ‌م که کافکا در ساحل را به پشت روی‌اش خوابانده‌ام از روی پا تختی برمی‌دارد و به‌م تعارف می‌کند که کدامش را می‌خواهی. کتاب را پس می‌زنم می‌افتد و لپ تاپ را می‌گیرم. درش را باز می‌کنم و ظاهرن دیگر وول نمی‌خورم. دارد پشت‌م با ماژیکِ وایت‌بردی که از سالن کنفرانس هتل دزدیده‌ایم، از روی یک طرح تتَوی موقت، اژدها می‌کشد. می‌پرسد بعد از یک روز بی‌نظیر در به‌ترین شهر دنیا، بدترین اتفاقی که برای رابطه‌مان ممکن است بیافتد چیست که هنوز این همه می‌ترسی. می‌گویم توی ذهن‌ام کلیاتی از بدترین هست اما هنوز به شکل واژه یا تصویر ندارم‌اش. تا تو اژدها را تمام کنی فکر می‌کنم، و بعد لپ‌تاپ در بغل و در سایه‌ي امن او که پشت سرم است و امنیت نوشتاری که زبان فارسی به‌م می‌دهد بدترین تصویری را که از رابطه در ذهن‌م است می‌نویسم. با این‌که تصویر قدیمی‌ است اما با فاصله‌ی زیادی هنوز بدترین است:
گفتم اون ورتر بخواب تن‌ت نخوره به تن‌م. جدی گفتم. بی اعتماد و نا امید شده بودم ازش. وقت‌هایی هست که آدم همه‌ی گذشته‌ي مشترک‌ش را منکر می‌شود، چون آن طور شب‌هایی داشته. شبی یا روزی داشته که برگشته به آدمی که باهاش زندگی می‌کرده گفته تن‌ت نخورد به تن‌ام. من هیچ وقت این حکایت روی مبل خوابیدنِ کلیشه‌ای فیلم‌ها را نفهمیده‌ام. طرف یا باید کاملن از خانه بیرون برود یا باید بماند توی رختخواب تا بشنود تن‌ت نخورد به تن‌م و بشکند. هر دومان از سفر برگشته بودیم. من می‌دانستم تمام شده، از پای تلفن و از وقتی دیگر بعد از آن همه نگرانی برای‌م مهم نبود زنده باشد یا مرده، قبل از  این‌که ببینمش می‌دانستم. وقت‌هایی هست که  آدم همه‌ی گذشته‌ی مشترک‌ش را با یکی منکر می‌شود چون این‌طور شب‌هایی با او داشته‌.
نمی‌توانم با واژه‌ها بگویم‌اش اما تصویرش همین است.
همه‌مان‌ قصه‌های نگفتنی‌ی داریم.