یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

اردن

یادم می‌آید وقت‌هایی هم بوده که توی زندگی‌ام آرامش داشته باشم، نه از آن‌هایی که همیشه می‌ترسی چیزی سر برسد و خراب‌اش کند، واقعی. این را که یادم می‌آید استرس‌ام کم می‌شود. مثلن پنج سال پیش خیلی آرام بودم، و بعد طوفان شروع شد. هنوز آرام نگرفته.

سرم را تکیه داده بودم به دریچه‌ی هواپیما داشتم از خودم می‌پرسیدم کدام بزرگراه، کدام فرودگاه،‌ کدام ایستگاه قطار آرامشی را که فکر می‌کردم ابدی شده ازم گرفت. بعد از روی استیصال به توصیه‌ی کتاب‌ها و آدم‌هایی که همیشه از بالا نگاه‌شان کرده‌ بودم،  که باید چیزی را که می‌خواهی بتوانی توی ذهن‌ات تصور کنی تا به دست آوری، سعی کردم آرامش را تصور کنم، نه خوشحالی و خوش‌بختی،‌ فقط آرامش؛ هر چه فکر کردم یادم نیامد. یعنی مثلن اگر خودم را زیر نور ملایم آفتاب زمستانی توی تخت‌ام تصور می‌کردم، مشکلم این بود که نمی‌دانستم تخت توی چه جور اتاق و چه جور خانه‌ای باید باشد  و قرار بود همین الان مسوول مخابرات بیاید تلفن را راه بیاندازد یا اگر توی تراس خانه روز شنبه وقت صبحانه خوردن خودمان را تصور می‌کردم،‌ پس زمینه‌ی ذهن‌ام این بود که الان پسر باید بلند شود برود، نه ساعت رانندگی کند. یعنی حس این‌که همیشه منتظری چیزی سر برسد و آرامش‌ات را به هم بریزد نمی‌گذارد. طبیعت هم یادم نمی‌آید برای‌ام آرامش آورده باشد. به خودم گفتم بیچاره ده دقیقه‌اش را هم بلد نیستی حتی تصور کنی، معلوم است که یک زندگی‌اش را به دست نخواهی آورد. بعدش فکر کردم شاید اگر معلم بودم آرامش داشتم. معلم فیزیک مثلن. الکی دلگرم شدم.

تمام طول سفر سعی خودم را کردم، هواپیما نمی‌نشست، دور می‌زد، زمین یخ زده بود. یادم نیامد، هیچ تصویری از یک زندگی آرام نداشتم. پسر آمده بود فرودگاه، توی بغلش فکر کردم سال‌هاست توی روابط‌م هم آرامش نداشته‌ام، هیجان نابودم کرده، وقتی نزدیک‌یم هیجان خوشی و وقتی دوریم، دوری و دلتنگی و ناخوشی. دلم معادله‌ی خطی می‌خواهد که اصلن متغیر ایکس توش نداشته باشد. در مورد این بعدن یک پست مفصل می‌نویسم و عنوان‌اش را می‌گذارم vulnerable

امروز یادم آمد، آرامش را یادم آمد. توی آرامش‌ام ستاره بود با بیسکویت انجیر و من با چای. ستاره حالا اردن است. بیسکویت انجیر از آن روز دیگر هیچ‌وقت نخورده‌ام. توی خانه‌ی خودم سه سال است جز تی‌بگ جور دیگری چای نخورده‌ام.

شاداب‌ام ظاهرن، مثلن خوش‌بختم، می‌خندم، همه‌ی آن چیزهای دیگری که می‌خواهم را دارم، اما ته دلم می‌دانم که حالم  اصلن خوب نیست. آرامش دست نیافتنی‌ترین حس دنیا به نظر می‌رسد و من فقط می‌خواهم مطمئن باشم دوباره روزی جایی آرام می‌گیرم.

آندره ژید... هیچی. بی سر و ته حرف زدم.