وقتی اول اردیبهشت باشد و یادروز سعدی، اگر ازش حرف بزنی میشوی مثل این برنامههای تلویزیونی که در مورد سالروز فلان حرف میزنند. خیلی چیز احمقانهای به نظر میرسد.
اما برای من همهی اینها خاطرهی شخصی است. برای من اول اردیبهشت یعنی اول اردیبهشت سال هفتاد و هفت. اولین یاد روز سعدی. اولین خاطرهی کار گروهیمان با بهترین دوستهای دنیا برای برگزاری یادروز سعدی. مرکز سعدی شناسی راه افتاده، همان آدمها هنوز پیگیرند و هر چقدر هم دولت و استاندار عوض شده باشد زورشان رسیده که یادروز سعدی را یازده سال برگزار کنند. از دوستی ما هم یازده سال گذشته.
برای من اول اردیبهشت یعنی همان روزی که شهرام ناظری آمد شیراز و کنسرت هفتاد و هفت را برای یادروز سعدی اجرا کرد، یعنی همان شبی که آرمین در آرامگاه سعدی جلو استاندار فارس را که نمیشناختاش گرفت و نگذاشت تو بیاید، گفت آقا هر کی میخواید باشید، وقتی جایی دعوت میشوید باید کارت دعوتتان را داشته باشید.
سالی که مهاجرانی آمد برای یادروز سعدی سخنوری کرد، همان سالی که شبِ یادروز آن آقا، درِسُد آپ، با کت و شلوار قهوهای افتاد توی حوض سعدی، همان سالی که فردایاش با فریدون مشیری و حمید مصدق نشستیم توی آن پنج دری سمت راستی خانهی زینت الملک که با هم حرف بزنیم و بعد جلو آن پنج دری روی پلهها عکس بگیریم و از آن روز من فقط چشمهای خیلی خیلی خاکستری فریدون مشیری یادم است. همان اتفاقهایی که دقیقاً مال نوجوانی است و اگر سه سال بعد اتفاق بیافتد حاضر نیستی قدم از قدم برداری برای هیچکدامشان.
همان شبی که بعد از تمام شدن مراسم، همهمان حس میکردیم مراسم عروسی خودمان تمام شده همان شبی که شلوغ بود، که من دستبندم را گم کردم، که همه نگران بودیم نکند همه چیز خوب پیش نرود، که نگران سیم میکروفون بودیم، که نگران بودیم برق برود یک دفعهای، که میترسیدیم مهمانها گم شوند توی شلوغی، که غذا نخورده بودیم، که توی هتل پارک ساعت سه نیمه شب زیر آن درخت بزرگه میلک شیک خوردیم و آنقدر خندیدیم که مهمانهای هتل پارک را بیدار کردیم. از همان شب بود که من فکر کردم از داشتن دوست جدیدی بینیازم و بعد همین شد که از آن به بعد آدمها را سختتر پذیرفتم و راحتتر حذف کردم، که هنوز بعد از یازده سال مطمئنام اشتباه نکردهام.
اول اردیبهشت شیراز هفتاد و هفت برای من یعنی بوی گل شب بو، تغییر استانداردهای دوستی و کنسرت هفتاد و هفت ناظری.
سعدی را من بعدتر شناختم، آنقدر که در یادروزش در تالار صدرا و سینا از بوستان و گلستان گفتند، و با پورپیرار سر این دعوا کردند که سعدی بالاخره این همه سفر رفته یا نه. سعدیِ غزلیات را من دو سال بعد شناختم، وقتی سایهی حافظ را توانستم پس بزنم و ببینم که سعدی هم غزل میگوید.
آن سالها یاد روز سعدی و بیست مهر برای حافظ با یک هدف دیگر راه افتاد. برای ثبت شیراز به عنوان پایتخت فرهنگی ایران. اما حالا شیراز پایتخت فرهنگی باشد یا نه، سعدی و حافظ و تخت جمشید و اطرافاش آنجا باشند یا نه، من فکر میکنم شیراز اول اردیبهشتاش را باید برای هوایاش جشن بگیرد. و تعجب میکنم که هیچ کس توی آن سازمان عریض و طویل میراث فرهنگی و گردشگری به جشن بهارنارنج توی شیراز فکر نکرده؟ یا دستِ کم به نمایشگاه سالانهی عطر؟
اما برای من همهی اینها خاطرهی شخصی است. برای من اول اردیبهشت یعنی اول اردیبهشت سال هفتاد و هفت. اولین یاد روز سعدی. اولین خاطرهی کار گروهیمان با بهترین دوستهای دنیا برای برگزاری یادروز سعدی. مرکز سعدی شناسی راه افتاده، همان آدمها هنوز پیگیرند و هر چقدر هم دولت و استاندار عوض شده باشد زورشان رسیده که یادروز سعدی را یازده سال برگزار کنند. از دوستی ما هم یازده سال گذشته.
برای من اول اردیبهشت یعنی همان روزی که شهرام ناظری آمد شیراز و کنسرت هفتاد و هفت را برای یادروز سعدی اجرا کرد، یعنی همان شبی که آرمین در آرامگاه سعدی جلو استاندار فارس را که نمیشناختاش گرفت و نگذاشت تو بیاید، گفت آقا هر کی میخواید باشید، وقتی جایی دعوت میشوید باید کارت دعوتتان را داشته باشید.
سالی که مهاجرانی آمد برای یادروز سعدی سخنوری کرد، همان سالی که شبِ یادروز آن آقا، درِسُد آپ، با کت و شلوار قهوهای افتاد توی حوض سعدی، همان سالی که فردایاش با فریدون مشیری و حمید مصدق نشستیم توی آن پنج دری سمت راستی خانهی زینت الملک که با هم حرف بزنیم و بعد جلو آن پنج دری روی پلهها عکس بگیریم و از آن روز من فقط چشمهای خیلی خیلی خاکستری فریدون مشیری یادم است. همان اتفاقهایی که دقیقاً مال نوجوانی است و اگر سه سال بعد اتفاق بیافتد حاضر نیستی قدم از قدم برداری برای هیچکدامشان.
همان شبی که بعد از تمام شدن مراسم، همهمان حس میکردیم مراسم عروسی خودمان تمام شده همان شبی که شلوغ بود، که من دستبندم را گم کردم، که همه نگران بودیم نکند همه چیز خوب پیش نرود، که نگران سیم میکروفون بودیم، که نگران بودیم برق برود یک دفعهای، که میترسیدیم مهمانها گم شوند توی شلوغی، که غذا نخورده بودیم، که توی هتل پارک ساعت سه نیمه شب زیر آن درخت بزرگه میلک شیک خوردیم و آنقدر خندیدیم که مهمانهای هتل پارک را بیدار کردیم. از همان شب بود که من فکر کردم از داشتن دوست جدیدی بینیازم و بعد همین شد که از آن به بعد آدمها را سختتر پذیرفتم و راحتتر حذف کردم، که هنوز بعد از یازده سال مطمئنام اشتباه نکردهام.
اول اردیبهشت شیراز هفتاد و هفت برای من یعنی بوی گل شب بو، تغییر استانداردهای دوستی و کنسرت هفتاد و هفت ناظری.
سعدی را من بعدتر شناختم، آنقدر که در یادروزش در تالار صدرا و سینا از بوستان و گلستان گفتند، و با پورپیرار سر این دعوا کردند که سعدی بالاخره این همه سفر رفته یا نه. سعدیِ غزلیات را من دو سال بعد شناختم، وقتی سایهی حافظ را توانستم پس بزنم و ببینم که سعدی هم غزل میگوید.
آن سالها یاد روز سعدی و بیست مهر برای حافظ با یک هدف دیگر راه افتاد. برای ثبت شیراز به عنوان پایتخت فرهنگی ایران. اما حالا شیراز پایتخت فرهنگی باشد یا نه، سعدی و حافظ و تخت جمشید و اطرافاش آنجا باشند یا نه، من فکر میکنم شیراز اول اردیبهشتاش را باید برای هوایاش جشن بگیرد. و تعجب میکنم که هیچ کس توی آن سازمان عریض و طویل میراث فرهنگی و گردشگری به جشن بهارنارنج توی شیراز فکر نکرده؟ یا دستِ کم به نمایشگاه سالانهی عطر؟