جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

بال‌های پروانه‌ای ما

از وقتی خواسته‌ام این‌جا توی بلاگ بنویسم مدام به آن گروه فکر می کنم. آن گروهی که یک شب در خانه‌ی امیرآباد٬ با سارا ت و مهزاد و مهین و حبیبه نشستیم و طرح‌اش را ریختیم. سال‌ها از هجده سالگی‌مان و سال‌های آرمان‌هامان گذشته بود. اما نمی‌دانم چطور شد که به‌یک‌باره دوباره خواستیم مؤثر باشیم، جریان ساز حتی! هنوز هم مطمئنم غیر ممکن نیست. هنوز هم می‌دانم سنگ بزرگی نیست. فکر می‌کردیم راه نزدیک‌ شدن‌مان از نظر فرهنگی به بقیه دنیا یک جور جهش است٬ نه این‌که عقب باشیم از بقیه اما یک جور عجیبی فاصله بین‌مان افتاده. فاصله‌ همیشه هم عمودی نیست٬ یک فاصله افقی داریم با بقیه دنیا و راه خودمان را می‌رویم. کاری که در ذهن‌مان بود برای جهش چیزی بود شبیه نهضت ترجمه... به همه‌ چیز‌ش فکر کرده بودیم٬ حتی به بال‌های پروانه‌ای‌مان.
اما نمی‌دانم چرا ما همه‌ی آن وقت‌هایی را که می‌توانستیم به قول خودمان کاری کنیم، یا قدمی برداریم خندیدیم. تمام آن شب‌ها تا صبح خندیدیم، تمام آن روزهای دانشکده تا عصر٬ همه‌ی آن روزها در شیراز از ده صبح تا شش بعد‌ازظهر خندیدیم. فکرش را که می‌کنم می‌بینم گاهی وقت‌ها از هم پرسیده‌ایم فلان فیلم را هم دیده‌ای؟ این یکی کتاب را داری بدهی به من؟ یا شب‌هایی بوده که تا صبح توی خیابان راه‌ رفته‌ایم٬ توی تراس خانه‌هامان نشسته‌ایم و بحث کرده‌ایم تا تکلیف‌مان را درباره مفاهیم ِهنوز-آن‌روزها- انتزاعی روشن کنیم. اما تنها تصویری که در حافظه‌ی صرفاً تصویری من ثبت شده خنده‌های‌مان است. شاید هم اینطور مؤثرتر بوده‌ایم، برای هم‌دیگر، در زندگی هم‌دیگر، در زندگی اطرافیان‌مان.

به خودم می‌گویم٬ این همه سال شاید اگر جدی تر بودیم و این قدر نخندیده بودیم، کارهای مهم‌تری کرده بودیم. ولی چه کار؟ ان جی او؟ کار سیاسی؟ تنها کاری که همه‌مان دوستش داشتیم نوشتن بود. اما من و سارا ، افتاده بودیم در دام روزنامه نگاری. دام بود؟ نمی‌دانم.هنوز هم تقریباً همه‌ی چیزهایی که آن‌ سال‌ها در سروش جوان و همشهری جوان نوشته‌ام دوست دارم. این‌قدر نوشته‌هامان را با کلمه اندازه گرفتند، سیصد کلمه سارتر، هزار ودویست کلمه مارکز٬ هزار و پانصد کلمه ادبیات امریکای لاتین که داشتم یاد می‌گرفتم کم گوی و گزیده گوی را٬ سهل و ممتنع را... که رها کردم.
با آن نوشتن‌ها هم می‌خندیدیم. یادم است، آن شبی که با سارا چیزی درباره‌ی روشن‌فکری برای همشهری جوان می‌نوشتیم، از ده شب تا شش صبح بی وقفه خندیدیم٬ از حیاط صدای خنده‌های طبقه سوم‌مان شنیده می‌شد٬ بی وقفه، بی وقفه.
و این شد که آن همه تعهد روشن‌فکری‌‌ که سال‌ها برای خودمان جمع کرده بودیم محدود و منتهی شد به صدای خنده‌ها و به روشن‌فکرها خندیدن‌مان‌.
من هنوز اما بال‌های‌مان را یادم است٬ گاهی وقت‌ها تکان‌اش می‌دهم حتی؛ نه به خاطر طوفان٬ برای نسیمی شاید.
پ.ن : کامنت‌های این پست را خوب می‌فهمم. آن روی سکه‌اند٬ خواستم بگویم دوباره به‌ آن روی سکه فکر کردم.