شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

حالا تو هی صدای‌ات را از آدم‌ها دریغ کن

روی تخت بیمارستان خوابیده بودم. شیراز. فک‌ام داغان بود. درد از صورت‌ام تا انگشتان‌ِ پام می‌رسید. هیچ مسکنی هیچ غلطی نمی‌توانست کند. تابستان بود. رگ دستم سرم‌ها را پس می‌زد، بیست بار جای سوزن را عوض کرده بودند و حاضر نمی‌شدند سرم را درآورند. رگ ورم می‌کرد اما مایع سرم را توی خودش راه نمی‌داد با دست ورم کرده خوابیده بودم. چشم‌ام سیاهی می‌رفت. عادت به تشک نرم غیرطبی نداشتم و عادت به بالش ندانشتم. دو روز بود روی تخت نرم بیمارستان و تختی که جای بالش‌اش را اندازه‌ی چهارتا بالش بالا برده بودند،‌ خوابم نبرده بود. دو روز بود که درد نمی‌گذاشت بخوابم.
بعد او آمد، یک کتاب دست‌اش بود، گفت امروز می‌مانم پیش‌ات، که بقیه استراحت کنند کمی. یک کتاب دست‌اش بود، "پائولا"ی ایزابل آلنده. هنوز بعد از هفت سال ازش نپرسیده‌ام که کتاب را خودش مخصوصاً انتخاب کرده بود یا همین‌طوری آورده بود، آخر ایزابل آلنده، پائولا را خطاب به دختر بیمارش پائولا نوشته، دختر همان‌جا توی مادرید روی تخت بیمارستان از بیماری خونی ژنتیک می‌میرد، اما کتاب فقط زندگی‌ است. زندگی‌نامه‌ی خانواده‌ی آلنده.
نشست و شروع کرد به خواندن، من چه کنم که نمی‌توانم صداش را اینجا براتان بگذارم، آخر وقتی می‌خواند اصلاً مهم نیست که چه می‌خواند.کتاب خواند، یک نفس. پائولا را همان‌جا پای تخت بیمارستان، برای من خواند و من درد را فراموش کردم، دردی را که از صورت‌ام تا انگشت پا می‌رسید، درد دستی را که ورم کرده بود، درد کمرم که روی تخت غیر طبی بود، درد گردن‌ام را یادم رفت
و خواب‌ام برد.
بعدش تهران بودم، یک رابطه تمام شده بود. شب بود. از آن وقت‌هایی بود که از خودم می‌پرسیدم، پس چرا هنوز نفس می‌کشم، باید این رنج تا به حال کشته باشد مرا، پس چرا تمام نمی‌شوم. از آن وقت‌هایی که به خودت می‌گویی فقط یک کاری کن امروز بگذرد، امشب بگذرد، فردا به‌تر می‌شود. می‌دانی که هیچ‌ کس و هیچ چیزی جز گذشت زمان کاری نمی‌تواند برای‌ات کند و زمان هم نمی‌گذرد. و تجربه‌ هم نداری که چه‌کار می‌شود کرد که مگر هر کدام‌مان چند‌تا از این شب‌ها رو روزها توی زندگی‌مان داریم که تجربه اندوخته باشیم.
آن‌وقت او برای‌ام لالایی خواند، سرم روی پای‌اش بود، کنار مبل قرمزه و زمانی که متوقف شده بود، راه افتاد، زمان گذشت
و خوابم برد.
حالا هر کجای دنیا باشم، هر کجای دنیا باشد، می‌دانم هر اتفاقی که بیافتد مگر چند ساعت هست تا آن لالایی، تو بگو پنج ساعت و نیم، بعدترش شاید دوازده‌ ساعت، هجده ساعت، بیشتر که نیست. که بخواند: لالا لالا عزیزِ نازی ِ من
لالا لالا گل شیرازی من
گل سوسن...
.
حالا که این‌جا را می‌خوانی، این مال سه ماه پیش بود. مثل همیشه دیر کرده‌ام، یازده سالگی دوستی‌مان، دوستی‌ای‌ که یک روز بارانی پاییزی، به جای تالار آیینه‌‌ی خانه‌ي زینت‌الملک قوام، توی حافظیه شروع شد مبارک. خوب می‌دانم که برای سن ما یک دوستی یازده ساله چیزی نیست که راحت به دست آید و می‌دانم که غنیمت است. قدرش را می دانم.
.
آن شب را توی فرودگاه امام یادت می‌آید؟ که برگشته بودم، هم‌زمان چندتا پرواز نشسته بود، یک صف طولانی بود برای رسیدن به آن طرف دیوار شیشه‌ای و بغل کردن‌ات؟ که مهرداد بعدش به‌مان گفت وارونه‌اید، برای رفتن گریه نکردید برای برگشتن گریه می‌کنید؟ که لب‌هامان را گذاشته بودیم روی شیشه؟ و آدم‌ها توی آن شلوغی به دو دختر دیوانه‌ی گریان نگاه می‌کردند که دیوار شیشه‌ای را حائل‌ لب‌های‌شان کرده‌اند؟ که نمی‌توانند جلو اشک‌های‌شان را بگیرند؟ یادت می‌آید؟

پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۷

روی مرز دربه‌‌دری و بوروژوامآبی

به مریم که این‌همه این روزها درک‌اش می‌کنم. جنس شادی‌ها و غم‌هاش را خوب می‌فهمم.

هنوز هم بعد از چهار بار اسباب‌کشی واقعی، چهار بار تمام قد از جا کنده شدن، جان به لب می‌شوم تا همه‌ی زندگی‌ام را، کاغذها و کتاب‌ها و لباس‌ها و چیزهایی که به‌شان وابسته‌ام را آن‌قدر هدیه دهم، جا بگذارم یا دور بریزم تا همه‌ی زندگی‌ام بشود دو چمدان.
اما بعد وقتی که با همه‌ی دوندگی‌های روز آخر، توی هواپیما یا قطار یا ماشین نشسته‌ای، همان آخرین لحظه وقتی که دارد راه می‌افتد انگار تویی که داری از سبکی از جا کنده‌ می‌شوی و پرواز می‌کنی. تمام آن "چیزها"یی را که انگار به جان‌ات بسته بودند و جا گذاشتی یادت می‌رود و هیچ چیزی توی این دنیا مهم‌تر از این سبکی که خودت به دست‌اش آورده‌ای نیست. خود شیفته می‌شوی به خاطر همه‌ی سختی‌هایی که تحمل‌ کرده‌ای، سنگینی‌هایی که یکی یکی با دودلی و سختی از جان‌ات کنده‌ای. و حالا انگار از نو؛ سبک.
.
من آن‌جا هستم، دارم روی بند راه می‌روم. اگر بمانم یعنی از آن‌طرف بند افتاده‌ام. حق با شماست همه‌ی مردهای زندگی من، حق با شماست. آریستوکرات، پرنسس، بوروژوا، فئودال، طاق آسمان باز شده افتاده پایین، آبِ گل آلود، بی‌رحم، دلسینا من همان‌هام. اگر هم باهاتان چانه‌ زده‌ام گاهی که نیستم، خواهم شد می‌دانم. امتحان‌اش دو سال یک‌جا ماندن است.
باید راه بیافتم، باید روی این بند راه بروم. مواظب باشم آن‌طرفی هم نیافتم، از آن طرف که بیافتم ازم یک دربه‌در باقی می‌ماند که هیچ‌جا خانه‌اش نیست، همیشه دل‌تنگ‌، همیشه ناآرام،‌ همیشه خسته و نامطمئن. باید مواظب باشم، باید یاد بگیرم که دل بکنم از خاک از شهرها، از چیزها از آدم‌ها. دل اگر نکنم همان فئودالِ وابسته به زمین، پرنسس محتاج به آدم‌هاش، آریستوکراتِ محتاج به طبقه‌ی اجتماعی‌اش، همان‌هایی می‌شوم که شما می‌گفتید که آدم‌ها را به مارک لباس‌شان سلام می‌کنم. این چیزها را اما باور کنید به من یاد نداده‌اند، یادگرفته‌ام با یک‌جا ماندن.
.
من هم مثل بقیه می‌دانم که چه جور زندگی کردنی، چه جور شب خوابیدن و صبح از خواب بیدار شدنی، اصلاً حتی از صبح چه جور لباس پوشیدن و توی آینه نگاه کردنی، حال‌ام را بد می‌کند. هر کسی باید یاد بگیرد به خاطر خودش چه کار باید بکند؛ من یاد گرفته‌ام. نباید یک‌جا بمانم. نپرسید چطوری. هیچ کاری اندازه‌ی رفتن آسان نیست، قدم اول را که برداری.
رفتن وقتی سخت است که می‌خواهی به آن‌چه پشت سرت جا گذاشته‌ای و به آن چه پیش روی‌ات اتفاق می‌افتد مسلط باشی. که هیچ پلی را پشت سرت خراب نکنی. برای رفتن اما کافی است که به پل‌های پیشِ رو و پشت ِ سر فکر نکنی. رفتن وقتی سخت است که می‌خواهی توی راه باشی بی این‌که آب از آب تکان بخورد، که بدانی شب کجا قرار است دوش بگیری، روی کدام تخت بخوابی و چه بخوری. وقتی سخت است که سه ماه وقت می‌گذاری برای دودلی و فکر کردن که برای تعطیلات یک هفته‌ای کجا بروی. رفتن وقتی سخت است که فکر کنی اگر بروی بعد چه می‌شود، وقتی سخت است که چیزهایی که مال ماندند مهم‌تر از رفتن می‌شوند.
.
اما در عوض هیچ کدام از آن‌هایی که دلیل آرامش هستند را ندارم. آرامش من از جنس آرامش توریست‌هاست، همان چند لحظه‌ای که روی بلندی یا توی تراس هتلی توی کاپری ایستاده‌اند به مدیترانه نگاه می‌کنند، همان چند لحظه‌ای که وسط حیاط مسجد جامع سمرقند تنهایی ایستاده‌اند، زیبایی را نگاه می‌کنند،‌ همان وقتی که روی قایق‌های سفری‌شان دارند می‌رسند به جزیره‌ی کرت. همان وقتی که دارند از دور ماچو پیچو را می‌بینند. همه‌اش می‌دانی که پایدار نیست این آرامش؛ هر لحظه منتظر تنش دوباره‌ای هستی، منتظری ناآرامی سر برسد.
یا گاهی وقت‌ها تلفن‌ام که زنگ می‌زند، یکی از تهران،‌ شیراز، پاریس یا تورینو پشت خط است، هی که قطع می‌شود، یا خداحافظی که می‌کنم، از خود می‌پرسم دختر تو این‌جا چه کار می‌کنی، آدم‌های تو توی آن شهرها هستند. چه می‌کنی اینجا؟ کجا می‌خواهی بروی؟ کی می‌خواهی آرام بگیری یک‌جا؟ کجا؟ زندگی کوتاه است، تو این‌جا چه کار می‌کنی؟

ماهِ تمام

در ز عوام بسته به، چون تو به خانه اندری
طاقت خلق می‌بری
پرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی صبر می‌دری
.
سعدی به سعی سارا
دلم برای سعدی تنگ شده، هی می‌گویند سیسرون.

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷

نِئا پولیس

آتش فشان خاموش وزوو روبروی‌ام است. مدیترانه زیر پای ِکوه، شهر زیر پای من. بلد نیستم توی شهری زندگی کنم که تاریخ‌اش جلو چشم‌ام باشد، که پی خانه‌های اش همان‌هایی هستند که یونانی‌ها برای اولین کلونی‌شان پی ریخته‌اند، که دیوار خانه‌ها قوس دارند چون بازسازی شده‌ی سن فلان تئاتر یونانی یا رومی هستند. می دانم زود است اما هر کاری می‌کنم حس‌ام شبیه توریست است، این‌جا زندگی کردن‌ام نمی‌آید. باورم نمی‌شود این جا قرار است زندگی کنم، کار کنم و توی آن ساختمان های هشتصد ساله تاریخ بخوانم.
...
و این که دلم خواست همان چیزی را که آن بالا نوشته ام دوباره تکرار کنم، که این جا نمی نویسم که زندگی را روایت کنم؛ خیلی وقت‌ها فقط دارم قصه می‌گویم. اگر مرز میان قصه و واقعیت مشخص نیست، گناه من نیست. اما می‌دانم برای خواننده سخت است بودن روی این مرز، حالا این متن توی هر سطحی می خواهد باشد؛ همان‌طور که وقتی بچه بودم و فهمیدم خاطرات یک گیشا واقعی نیست، جا خوردم. و همان طوری که همین سه سال پیش توی ذوقم خورد وقتی فهمیدم خدای چیزهای کوچک الزاماً زندگی نامه‌ی آرونداتی روی نیست. درست که وقت خواندن کتاب دیگر این حساب و کتاب‌های نوشتن را می دانستم اما باز هم تا مطمئن نشده بودم، پیش خودم الکی امیدوار بودم.
حالا نمی دانم چطوری باید توضیح دهم که همه ی این حرف‌ها زندگی من نیستند، مشکلم این است که قصه می‌گویم بی این که بلد باشم بنویسم بی این‌که بلد باشم دانای کل باشم. ناتوانی ام در نوشتن وا می داردم که اول شخص بنویسم. این است که مثلاً آن پاراگراف بالا که واقعی است می‌رود توی همان طبقه بندی که مثلاً پست طولانی چند روز بعد. کاری از دست من بر نمی‌آید.

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷

توی تاریکی‌، دست به دیوار

حالا ده ماه است که این‌جا می‌نویسم اما این‌ حرف‌ها انگار هزار سال است که توی کله‌ام وول می‌خورند. حرف‌هایی که با خواننده‌ی این‌جا باشد مثلاً، مثل آقای اولد فشن. خوب یا بد من نوشتن را از روزنامه‌نگاری شروع کرده‌ام و آن‌جا به‌ات یاد می‌دهند که مخاطب مهم باشد. می‌گویند بنویس برای خودت، چرا پابلیش می‌کنی اگر مخاطب برای‌ات مهم نیست. مهم است برای‌ من. .
.
اما این‌جا انگار توی تاریکی‌ام، نمی‌دانم با کی طرف‌ام. مثلاً این چند روز هی می‌خواهم یک نوشته‌ی خیلی بلند پابلیش کنم، اما از خودم می‌پرسم، چه جور آدم‌هایی این‌جا را می‌خوانند. تعداد آدم‌هایی که این‌جا را می‌خوانند و باهاشان ‌ در تماس باشم- با ایمیل یا جور دیگری- به ده نفر هم نمی‌رسد، آن‌ها بدیهی است که معمولاً تأییدم می‌کنند اما وقتی به کانتر وبلاگ نگاه می‌کنم، از خودم می‌پرسم پس آن چهارصد نفر دیگر چه؟ چطوری فکر می‌کنند؟ حوصله‌شان می‌شود قصه‌ی بلند بخوانند روی مانیتور؟ توی گودر؟ روی بلاگ؟ چند بار چیزی نوشته‌ام که روزشان را خراب کرده؟ که ناامیدشان کرده؟ که عصبانی‌شان کرده؟ من این‌جا نمی‌نویسم برای این‌کارها.
.
معمولاً سعی می‌کنم حال بدم را ننویسم، اما می‌دانم که گاهی این همه خوش‌بینی‌ام هم باعث می‌شود آدم‌ها را نا امید یا عصبی کنم. آدم‌هایی که فکر می‌کنند این تصویرهایی که نشان می‌دهم خیلی دور و دست‌ نیافتنی است، که خوش‌بینی من بی‌راه و ساختگی‌ است.
اما از طرف دیگر واقعاً شک دارم که راه‌اش نوشتن از بدی‌ها و سختی‌ها باشد. فکر می‌کنم به قدر کافی همه‌ی اطراف‌مان را این تصویرهای سیاه پر کرده، فکر می‌کنم اگر می‌شود توی تاریکی را نشان دادن، اغراق کرد، چرا توی نشان دادن روشنی اغراق نکنیم. چرا آن‌وری‌ها همیشه سیاهی را نشان دهند و به ما که برسد این‌وری‌ها بگویند ما منطقی باشیم و خاکستری نشان دهیم، که تصویر سیاه یا سفید نیست. اگر قرار باشد آن سیاهی‌ها خنثی شوند راه‌اش این خوش‌بینی‌ها هستند. تازه حتی خودم فکر نمی‌کنم که اغراقی در کار باشد، گیرم که توی دنیای واقعی هم خوش‌بینی مثل یک انگ و حتی گاهی مثل فحش به‌ام چسبیده.
.
و بعد این‌که آن بالا هم نوشته‌ام که نمی‌نویسم که زندگی را روایت کنم، می‌نویسم که چیزی را دگرگون کنم. خواندن و نوشتن برای همان قدم‌های کوچکِ به سمتِ تغییرِ جهان‌اند. می‌دانم این‌طوری که حرف بزنم می‌شوم شبیه دخترهای شانزده ساله‌ای که می‌خواهند جهان را نجات دهند؛ اما خب چه کنم، مگر دیگران با کتاب‌های‌شان زندگی مرا تغییر نداده‌اند، تبدیل نکرده‌اند به یک جشن بی‌کران. مگر آدم‌های بزرگ‌تر و عاقل‌تر و واقعی‌تر از خودم نبوده‌اند که این‌ها را به‌ام دوباره یاد داده‌اند. "بشین بابا حوصله داری"،"تو دیگه چقدر بی‌خود امیدواری" و "که چی بشه؟" خطرش در بیست و دو سالگی از کنار گوش من گذشته، من دیگر توی دام این‌حرف‌ها را زدن نمی‌افتم.
.
دوباره بگویم؟ برای منی که شش سال وبلاگ خوان بوده‌ام و بعد یک دفعه‌ شروع کرده‌ام به وبلاگ نوشتن، دانستن این‌چیزها مهم است. می‌دانم که آدم‌هایی هستند که وبلاگ تو را می‌خوانند حتی اگر دوست‌ش نداشته باشند،‌ می‌خوانند چون عادت کرده‌اند. همین است که کانتر وبلاگ به تنهایی هیچ چیزی را نشان نمی‌دهد، می‌خوانند چون تو دستِ کم یک روز در میان نوشته‌ای و عادت‌شان داده‌ای.
صدبار شنیده‌ام که کامنتدانی وبلاگ افتضاح است و پیغام‌ها را نمی‌گیرد، اما حتی اگر هم درست هم بود مطمئنم که درصد خیلی بالایی از خوانندگان هیچ وقت کامنت نمی‌گذارند، و معمولاً هم همان‌هایی که وبلاگ یا صفحه‌ی مجازی دیگری ندارند که باهاش بشود پی‌شان را گرفت. بلدم خودم را جای آن‌ها بگذارم، آدم پیش خودش می‌گوید کامنت بگذارم که چی، او که مرا نمی‌شناسد. تازه یک عده‌ای هم در گوگل ریدر می‌خوانند، نوت می‌گذارند، با هم شر می‌کنند، بی‌‌ این‌که تو ببینی و نظرشان را بدانی.
خلاصه این‌که من این‌جا زیادی توی تاریکی قدم بر می‌دارم. نمی‌دانم با چه جور خواننده‌ای طرف‌ام. دستِ کم‌اش می‌دانم که فرهیخته‌اند، چون تقریباً هیچ‌وقت کامنت اگرسیو نگرفته‌ام. یعنی کسی با خود من کاری ندارد و می‌دانم که این خوش‌شانسی بزرگی است برای جوری که می‌نویسم.
اما آخر تا کی توی تاریکی دست به دیوار می‌شود قدم برداشت.

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۷

مُرده

دخترک مُرده. به همین سادگی. توی آراگو با هم حفاری کرده‌‌ایم. کسانی که حفاری کرده‌ باشند-هر جورش- و یا حتی مدتی توی کوهی، بیابانی دور از شهرها گیر افتاده باشند، می‌دانند که توی آن دورافتادگی آدم‌ها اگر به هم راه پیدا کنند چقدر سریع به هم نزدیک و وابسته می‌شوند، و ما نزدیک بودیم، خیلی. آرزوی‌اش این بود که برود افریقا حفاری دیرینه شناسی، تخصص‌اش بشود شرقِ آفریقا.(بهشت انسان‌شناس ِ دیرینه‌شناس) مثلاً آرزوی شش ساله‌ی آینده‌اش بود، شش ماهه به آرزو‌ی‌اش رسیده بود.
اتیوپی بود برای پراسپکسیون- بررسی- دیرینه شناسی، هنوز حتی نمی‌دانیم چطوری. اتیوپی دور است. نزدیک‌ترین احتمالش پرت شدن از بلندی است. دیروز.
.
خوب یادم است که روزی که خداحافظی کردم، سسیل این‌قدر محکم و طولانی بغل‌ام کرد، که گریه‌ام گرفت از این دنیای مسخره‌ای که توش باید همه‌اش از آدم‌هایی که دوست‌شان دارم خداحافظی کنم. وقتی رسیدم شهر، همین صفحه‌ی بلاگر را باز کردم که بنویسم خسته شده‌ام از خداحافظی کردن و این‌که دلتنگم و از سسیل که معلوم نیست دفعه‌ی بد کی هم‌دیگر را ببینیم، بنویسم. نوشتم و دیلیت کردم و صفحه را بستم؛ فکر کردم نمی‌خواهم حال بد خودم را پابلیش کنم. که خواننده چه گناهی کرده.
حالا دوباره فردا مهمانی خداحافظی دارم، یک عالمه آدم را باید محکم بغل کنم که معلوم نیست دفعه‌ی بعد کی هم‌دیگر را ببینیم. نبودن سسیل هم نگران‌اش نیستم، من عادت دارم به باور نکردن مرگ نزدیکان‌ام، فقط دلتنگی می‌ماند که نمی‌دانم باهاش چه‌کار کنم. صفحه‌ی فیس بوک و وبلاگ‌اش بدتر از همه است، یکی باید باشد بتواند این صفحه‌های مجازی را حذف کند وقتی آدم می‌میرد.

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۷

مخابرات مصر

مصری بود، توی الازهر زبان فارسی خوانده بود و آمده بود ایران کارشناسی ارشد زبان فارسی بخواند. می‌گفت تا سه ماه اولی که ایران-قزوین- بودم که با اینترنت و این‌ها که نمی‌شد تلفن زد خانه، هر بار هم از بچه‌های خوابگاه یا دانشگاه می‌پرسیدم که کجا باید بروم که زنگ بزنم قاهره می‌گفتند باید بروی مخابرات.
من هم بی‌خیال می‌شدم، دوباره به همین ایمیل و ارتباط نیم بند با قاهره قانع می‌شدم که نروم مخابرات. حالا بگذریم که بعدتر فهمیدم با یک تلفن همراه معمولی یا حتی گاهی تلفن‌های عمومی هم می‌شود تلفن زد مصرٰ؛ اما آن موقع پیش خودم فکر می‌کردم عجب کشوری است این‌جا، چه ترسناک. می‌خواهی دو کلمه تلفنی با خانواده‌ات حرف بزنی باید اول بروی مخابرات.
.
آخر می‌دانید در مصر و کلاً به عربی، مخابرات می‌شود وزارت اطلاعات و امنیت.

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۷

نپر، می‌افتی توی آتیش

بی رحم‌تر شده‌ام با آدم‌ها؛ می‌دونم مال خستگی‌ه و مال این‌که این‌قدر همه قابل پیش‌بینی شده‌اند. هر روز هم بدتر می‌شوم. اول این‌که همه رو در اولین برخورد طبقه‌بندی می‌کنم. هر کی رفت توی کتگوری خودش همه‌ی خوبی‌ها و همه‌ی بدی های کتگوری‌اش فوراً به‌اش می‌چسبه. حالا بیاد خودش رو بکشه تا به من ثابت کنه که من این نیستم که تو فکر می‌کنی، سر تکون می‌دم که آره تو راست می گی برو بشین سر جات.
بعدش بعضی از کتگوری‌ها که از همان اول حذف‌ شده‌اند توی ذهن‌ام. حالا اگر کتگوری که طرف رفته بود درش، از کتگوری‌های حذف شده نباشه، باز ممکن است آن آدم را با کوچک‌ترین اتفاقی حذف‌اش ‌کنم، گاهی حتی حذف یک آدم باعث حذف کل کتگوری‌اش می‌شه.
مثلاً اگر یکی یه حرفی بزنه که با این کلمات شروع بشه که: ایرانی‌ها کلاً… اون آدمه دیگه حذف شده. نه به خاطر این حرف‌اش‌‌ ها؛ برای این‌که این حرف، خودش مال یه کتگوری خاصه. یعنی اگر یکی این حرف رو بزنه بعداً هم که بهش نزدیک بشی حرفهای روی اعصاب دیگه‌ای می‌زنه. ممکنه یه جوک بی مزه‌ی چیپ تعریف کنه یا این‌که یه روزی کنارت ایستاده باشه یه دفعه بگه امریکا که عراق رو نجات داد کاش بیاید این ما رو هم از شر این آخوندها نجات بده.
یا حتی ممکنه بگه ادبیات به‌ چه دردی می‌خوره، من فقط کتاب‌های علمی‌ می‌خونم. یا یه حرفی رو که از توی صدای امریکا شنیده یا از این اون آقاهه تحلیل‌گر، به عنوان نظر خودش تحویل‌‌ات بده. می‌دونید آخه یه حرفهایی اونقدر چرت و پرت‌اند که فقط ممکنه از یه منبع پخش شده باشند، این‌طوری نیست که مثل نظریه‌ی تکامل و اینا به عقل چند نفر هم‌زمان رسیده باشند، یعنی تو مطمئنی این آدم بدون واسطه یا با واسطه از همون منبع اصلی تولید چرت و پرت شنیدتشون.
.
حتی بعضی‌ها رو به خاطر تپق‌های زبانی‌شان حذف می‌کنم، این پروسه‌اش یه ذره طولانی‌تره، یعنی طرف یه تپق می‌زنه،‌ به لطف فروید روان‌کاوی‌اش می‌کنم و دلیل تپق‌اش رو حدس می‌زنم و اگر نتیجه‌ی روان‌کاوی خوب در نیومد،‌ بعد منتظر اولین لغزش می‌شم که حذفش کنم. (تپق‌های نوشتاری و شوخی‌ها را خیلی سنگ‌دلانه‌تر و سریع‌تر باهاشان برخورد می‌کنم)
یا مثلاً آدمی رو اگر ببینم که یه کاری کنه به نظر خودش زرنگی بوده- فک کنم یه بار در مورد فضیلت ناچیزی به اسم زرنگی چیز نوشتم- اون آدمه حذف می شه. بازم نه به خاطر فضیلت ناچیز،‌ فضیلت‌های ناچیز رو که همه‌مون بالاخره چندتاش رو داریم این قدر که یادمون دادن. دلایلش یه خُرده دورترند مثلاً‌ دلیل‌اش اینه که اون آدمه همونیه که نمی‌تونه از بوی محبوبه‌ی شب لذت ببره، حالا اگر اون آدم خوشش نمیاد از بوی محبوبه ربط مستقیمی هم به من نداره‌ها اما خب خوشم میاد از حذف کردن هی دنبال بهانه می گردم.
یا یکی بگه امروز رفتم کافه چیز بنویسم، حذف می‌شه دیگه. یا این‌که تو کافه به کافه‌چی بگه: همون همیشگی؛ دلیل‌اش اینه که این آدم کامپلکس داره، حوصله‌ی آدم‌های کامپلکس‌دار رو ندارم، دوستی باهاشون خیلی انرژی‌ می‌بره.
یا کسی رو که ببینم که به دیگران حسودی می‌کنه حذف‌اش می‌کنم، از این حسودی‌ها که "حالا که من نمی‌تونم بیام بالا تو باید بیایی پایین"- اصلاً اگر بالا و پایینی در کار باشه- برای این‌که این آدم همونیه که ممکنه به کافه‌چی بگه: همون همیشگی. می‌خوام بگم آدم‌هایی که می‌روند توی کتگوری حذف شده‌ها، به طرز عجیبی هم به هم‌ نزدیکند و قابل تبدیل به هم‌دیگه.
این اتفاق‌های دور و برِ این روزها هم شده‌اند آتش سیاوش، هی یه عالمه آدم حرفی رو که منبع‌اش یکی هست رو تکرارمی‌کنند، می‌افتند توی آتیش حذف می‌شند. من سبک می‌شم.
.
پ.ن: یادم رفت بگویم این‌ها را کلمه به کلمه که می‌نوشتم یاد پر بودم. آدمی که یک ماه هر شب ساعت‌ها با من حرف زد که به‌ام حالی کند که این راه‌اش نیست و مواظب باشم که تبدیل نشوم به یک فاشیست کوچولو؛ و من ازش یاد گرفتم، قدم به قدم تغییر کردم و مبهوت توانایی تغییرِ پشت تصویرِ آرام اسکاندیناو‌ اش شدم. حالا باید این‌ها را برای‌اش بفرستم که بگویم، معذرت می‌خواهم اما ببین خستگی چه کارها که نمی‌کند با آدم، و دوباره معذرت بخواهم.

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

کجا بود آن‌ جهان که کنون به خاطره‌ام راه بسته است؟*

سیاه‌پوست بود. پیر بود و خیلی قوی. مثل مادربزرگ‌ها بود وقتی بچه‌ایم.‌ تمام تن‌ام را کیسه کشید، همان‌جور خوابیده صابون و بعد نشاندم که شامپو بزند. حتی انگار همان‌طور که می‌بایست، شامپوی تلخ توی چشم‌ام رفت و توی دهن‌ام. زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را عقب برد و با سطل آب ریخت روی موهای‌ام تا انگار که صاف به عقب شانه‌شان کرده باشند، برسند روی آخرین مهره‌های کمرم.
آن‌وقت دستم را گرفت، از روی تخت بلندم کرد. تا پای حوضچه‌ بردم. گفت که بروم توی آب، خودش بیرون ایستاده بود، با دست‌های آن‌قدر قوی‌‌اش، دو طرف شانه‌‌های‌ام را گرفت، گفت چشم‌ها و دهن‌ام را ببندم و بعد سرم را آن‌قدر عقب برد که کامل بروم زیر آب و دوباره با همان دست‌ها، شانه‌هایم را به سمت خودش کشید که سرم از آب بیرون بیاید. چشم‌های‌ام را که باز کردم، دست‌ام را گرفت که بیرون بیایم، تا پای تخت بردم.
و دوباره گفت که دراز بکشم روی تخت. روغن اوکالیپتوس بود دست‌اش، نمی‌دیدم، اما بوی‌اش همه‌ی اتاق را گرفته بود. همین‌طور که دست‌های‌‌اش را از زاویه‌ی گردنم تا روی شانه‌های‌ام می‌کشید، که تا انگشتان‌ پای‌ام پایین می‌رفت، که برم‌ می‌گرداند که روی دنده‌ها را یکی یکی با انگشتان‌اش بگردد، که انگشتان دست‌اش را توی انگشتان دست‌ام قفل می‌کرد که حتی یک نقطه از بدن‌ام بدون روغن نماند، من همه‌ی اوکالیپتوس‌های توی هوا را نفس کشیده بودم. همین هم بود که آن‌وقتی که دوباره گفت عزیزم و دستم را گرفت و از روی تخت بلندم کرد که بروم توی آن اتاقی دراز بکشم که آفتاب از پنجره‌اش روی تن برهنه‌ام بتابد، آن‌‌قدر مست ِ اکالیپتوس بودم که فقط به یک چیز می‌توانستم فکر کنم: از کی برهنه‌گی برای‌ام این‌همه عادی شده بود؟
.
به آیدا
* شاملو

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۷

کی گفته دزدیه؟ یا خریدیم یا هدیه است

یکی بود یکی نبود، سال‌های سال‌ پیش آلمانی‌ها از اونجا که مشکلات داخلی داشتند و کشتی خوب نداشتند، به دو سه تا مستعمره خودشون توی افریقا قانع بودند و خیلی به کسی کاری نداشتند. یکی از همین روزها بود توی سال 1908 که احساس کردند که از تخت پادشاهی، نجویا یکی از پادشاه‌های منطقه‌ای کامرون، مستعمره وقت، خوش‌شون اومده. شاه یه تخت آبا و اجدادی داشت که هنر افریقایی مطلق بود. اصلاً همه‌اش هنر بود و سمبلیسم. بعد اینا براش یه نامه نوشتند گفتن ما از تخت پادشاهیِ تو خیلی خوش‌مون اومده بنابراین باید تخت رو هدیه کنی به شاهنشاه ماه ویلیام(گیوم) دوم. اونم تنها کاری رو می‌تونست کرد، تخت‌اش رو داد تا از تخت نیاندازندش پایین. در ازاش هم چندتا صفحه اپرا هدیه گرفت .
گرچه خیلی فایده نداشت و چند سال بعد در 1930 فرانسوی‌ها سر رسیدند و اون رو تبعیدش کردند و در تبعید مرد.‌
بعد پسر این آدم به پادشاهی رسید، و همون طور که همه می‌دونن پادشاه برای این‌که قدرت‌اش رو به دست بیاره و پیش مردم‌اش اعتبار داشته باشه و اصلا تواناییش رو به صورت سمبلیک نشون بده باید بشینیه روی تخت آبا و اجدادی. هر چی اینا نامه نوشتند به موزه‌ی مردم شناسی برلین که آقا اینی که شما گذاشتید توی موزه، زندگی ماست. رابطه‌ی مستقیم با فرهنگ ما داره. اصلاً حتی گذشته نیست که بذاریش توی موزه، بدین‌اش به ما. آلمانی‌ها ندادند که ندادند. گفتن هنر افریقایی افتخار موزه ماست بعدش هم ما این رو هدیه گرفتیم هدیه رو که پس نمی دن.
.
اعلی‌حضرت جای شما توی موزه است
اینا گفتن شما تخت‌مون رو بدین ما چیزهای قدیمی به‌تون می‌دیم، آثار باستانی واقعی. بازم آلمانی‌ها قبول نکردن، گفتن اونا رو اگه بخوایم می‌خریم. بعد تنها راه این شد که هر شاهی به قدرت می‌رسه برای مراسم تاج‌گذاری‌اش بره توی موزه برلین بشینه روی تخت تا قدرت سمبلیک‌ش رو به دست بیاره و مردم‌اش به اصطلاح قبول کنند روی تخت نشسته.
تا این‌که سال 1996 یه عده‌ای صداشون درآمد که آقا توهین تا این حد؟ شاه یه کشور دیگه باید بیاد توی موزه‌ی شما بشینه روی تخت، تاج‌گذاری کنه؟ که فرهنگ زنده رو دارید می‌برید توی موزه؟ حتماً فردا پس فردا هم می‌خواید این عکسها و فیلم ها رو هم بزنین توی موزه‌تون برای پربارتر کردن‌اش. و این‌که شما انگار اصلاً حواس‌تون نیست که طرف‌تون یک فرهنگ انسانی زنده است.
این شد که موزه برلین گفت باشه ما پول می دیم که یه تخت دقیقاً عین همین درست کنند، یک کپی بی‌نقص. کپی درست شد، اما‌ اصل رو موزه برلین برداشت و کپی رو دادن به شاه. اونا گفتن آخه اون که اصل هست آبا و اجدادیه، موزه‌ی برلین گفت این دو تا با هم مو نمی‌زنن. اصل و کپی ندارن. پادشاه هم قبول کرد چون کار دیگه‌ای نمی‌تونست کنه. اگر نه بعداً یواشکی گفت اگه فرقی نمی‌کنه خب کپی رو شما بردارین این رو که برای ما ارزش سمبلیک داره بدین به ما.
.
No marbles No Flame
قصه‌ي ما به سر رسید و از این قصه نتیجه می‌گیریم که تا وقتی استخوان‌های انسان‌های دوره‌ی استعماری نامیبی توی موزه‌‌های آلمانیه و سرهای واقعی مائوری‌های نیوزیلند توی موزه‌های فرانسه و امریکاست و نوه‌هاشون دارن خودشون رو می‌کشند سر پدربزرگ‌هاشون رو پس بگیرند. اصلاً فکرش رو هم نکنید که چیزی رو که توی شوش یا تخت جمشید حفاری کردند و مال دوهزار پیش هست رو میشه از شون گرفت. اگر هم پافشاری کنید اول باید برید از توی بانک مرکزی دریای نور رو بردارین بدین به هندی‌ها. و بعد فکر می‌کنید این قصه پس دادن کی تموم می‌شه؟ تا کجا دقیقاً می‌شه رفت؟
حالا این دعواها که کلاً نابرابر است اما اگر روزی یونان با اتحادیه اروپا تونست مجسمه‌های پارتنون رو از بریتیش میوزیوم بگیره و هر بار که جلسه دارند دعوای بزن بزن راه نیاندازند، امیدواری‌ها بیشتر می‌شه. اما خب انگلیسی‌ها تا ابد می‌توانند بگویند اینها رو خریدیم. یونانی‌ها هم خواهند گفت از عثمانی‌ها‌ خریدید، دزدیه، جنس دزدی خریدید.
فعلاً یه جنبشی توی یونان راه افتاده به اسم نوماربل نو فلیم. منظورشون اینه که اگر مرمرها را پس ندهید، مشعل المپیک رو برای 2012 لندن به‌تون نمی دیم.
.
و...
گفته بودم که درباره‌شان یکی یکی می‌نویسم. و می‌دانم که این همه لینک توی یک صفحه روی اعصاب است، اما وقتی آدم یک قصه‌ی را با این زبان تعریف کند مجبور است که رفرنس بدهد تا یادآوری کند که قصه واقعی است.
.
و این‌که البته یک کنواسیون بین‌المللی 1970 هست برای مقابله با دزدی آثار فرهنگی اما یک. قانون عطف به ماسبق نمی‌شه دو. هیچ کدام از کنوانسیون‌های بین‌المللی ضمانت اجرایی ندارند، یعنی اگر کسی رعایت‌شون نکنه فقط بهش می‌گن وای چه بچه‌ی بدی. سه: کشورهای اصلی که دارنده‌ی اشیا هستند معمولاً کنوانسیون را امضا نکرده‌اند. و چهار: بعدش‌م کی گفته دزدیه، یا خریدیم یا هدیه است.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

از محاسن کلمات

بعضی وقایع به کتابت در نمی‌آیند.
.
ابوتراب خسروی، اسفار کاتبان

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۷

نجات صنعت نشر از دام ترجمه‌های هم‌زمان

امیرمهدی حقیقت، برای من قبل از این‌که یک مترجم فوق‌العاده باشد، یک دوست خیلی خوب است. اما خوشحالی‌ام از این‌که با نشر ماهی قرارداد کپی‌رایت آثار جومپا لاهیری را امضا کرده‌اند، مشخصاً به خاطر صنعت نشر و ترجمه است. این‌که بعد از این‌همه سال هنوز ناشران ایرانی ننشسته‌اند یک پایگاه داده بین خودشان راه بیاندازند تا بدانند کی دارد چی ترجمه‌ می‌کند، را اصلاً نمی‌فهمم.
این‌که توی این بازار کتابی که به قول خودشان وضع‌اش خطرناک است، هم‌زمان سه ناشر از سه مترجم یک کتاب را چاپ کنند، به نفع هیچ‌کس نیست. این‌را مترجمان هنوز خیلی نه، اما ناشران معروف تازگی‌ها متوجه شده‌اند و جز در شرایطی که طرف‌شان یک مترجم عالی نباشد ریسک چاپ هم‌زمان کتاب را دیگر نمی‌کنند.
منظورم این‌ است که حتی خوشحالی‌ام خیلی به حقوق مؤلف و این‌ها هم ربطی ندارد، توی شرایطی که این همه کشور دنیا کپی‌رایت کتاب را رعایت می‌کنند، حالا همین یک ایران نمی‌تواند ضربه‌ی آن‌چنانی به حقوق نویسنده‌ی خارجی بزند، اما به صنعت نشر خودمان و حقوق مترجم چرا.
.
عادت دارم که وقتی کتاب به فرانسه یا ایتالیایی می‌خوانم این‌قدر از زیبایی زبان‌اش لذت می‌برم که هی امتحان می‌کنم ببینم توی زبان فارسی چطوری می‌شود، اتفاقی که هیچ وقت توی انگلیسی برای‌ام نیافتاده. همین‌طوری شد که سنگ صبور عتیق رحیمی را برای دل‌خودم یک سوم‌اش را ترجمه کرده‌ بودم. ایران که بودم وقتی امیر مهدی گفت چاپ‌اش کنم برای‌ام جدی شد.
اما از آن‌جا که دوباره کاری توی مترجمی را تحمل نمی‌کنم زنگ زدم به نشر ورجاوند، ناشر قبلی آثار عتیق رحیمی که ببینم آن‌ها نداده‌ باشند به مترجمی،کسی در حال ترجمه‌اش نباشد، یا کپی رایت‌اش را گرفته‌اند یا نه. گفتند ما که نه، اما توی روزنامه‌ خوانده‌ایم نشر چشمه انگار قرار است چاپ‌اش کند. بعد آقای نشر چشمه را دیدم گفت ما که خبر مستقیم نداریم، اما فلانی مصاحبه کرده گفته دارم ترجمه‌اش می‌کنم می‌خواهم بدهم به نشر چشمه چاپ کند. خلاصه تا حالا کسی با ما حرف نزده، تو اگر ترجمه کنی چاپ می‌کنیم. اگر هم بدهی به ناشر دیگری و زودتر از ما چاپ کند، ما دیگر کار آن یکی مترجم را چاپ نمی‌کنیم. رقابت توی این فضای نشر عاقلانه نیست. خب بدیهی است که من هم گفتم بی‌خیال بالاخره یکی دارد ترجمه می‌کند.
اما حالا شما فکر کنید من از نشر چشمه نپرسیده بودم و مثلاً کار را داده بودم به ناشری که این‌قدر عاقل نیست که از رقابت دوری کند. آخر می‌دانید یک واقعیت تکان‌دهنده‌ی دیگر هم توی ترجمه وجود دارد، مترجمی برمی‌دارد کتابی را ترجمه کند، اما تا وقتی که کار را تقریباً تمام نکرده به هیچ‌کس- نه ناشر و نه روزنامه‌ها- نمی‌گوید نکند که مترجم دیگری از کتابِ معروف خبردار شود و بردارد و کتاب را چاپ کند. این‌طوری است که هم‌زمان چندنفر فکر می‌کنند خودشان تنها مترجم فلان کتاب‌اند، تا وقتی که کتاب برود ارشاد برای مجوز.
و این یک شوخی نیست، ترجمه‌ی یک اثر معروف توی ایران همین‌طوری اتفاق می‌افتد. هم‌زمان چند نفر ترجمه‌ می‌کنند، هم‌زمان چند ناشر کتاب را می‌فرستند ارشاد و به محض مجوز گرفتن چاپ می‌کنند. اما تازگی‌ها به خاطر وضع بد فروش کتاب، قرار ناگفته بین ناشران معروف این شده که ناشری کتاب را چاپ کند که زودتر مجوزش را بگیرد.
همه‌ی این‌ها را البته بگذارید کنار این واقعیت که توی ایران کم کتاب ترجمه می‌کنیم، مترجم خوب کم داریم، ناشر خوب و قوی هم. حالا این‌که این‌همه انرژی کارا باید صرف یک کتاب شود را نمی‌فهمم. توی قفسه کتاب هر کدام از این ناشران را که نگاه کنید یک عالمه کتاب خوب منتظر ترجمه است که خاک می‌خورد و کسی سراغ‌شان نمی‌رود. خوشحالم که تعداد مترجمان و ناشران هوش‌مند که دنبال راه‌ دیگری می‌گردند که از این وضعیت درآییم دارد بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود.
این‌جاست که آدم فکر می‌کند اگر اتحادیه‌ی مترجمانی وجود ندارد که این پایگاه داده را مدیریت کند و اتحادیه‌ی ناشران هم این‌کار را نمی‌کند، شاید گرفتن کپی رایت کتاب از نویسنده‌ تنها راه‌ حل باقی مانده باشد.
.
پ.ن: دستم نمی‌رود پستی را پابلیش کنم که از امیرمهدی درش حرف زده‌ام، بدون این‌که گفته باشم دقت این آدم توی ترجمه بعد از این همه سال هنوز مرا هیجان‌زده می‌کند. پنج سال پیش توی ویژه‌نامه‌ی پرسه‌ی سروش جوان همین دقت را داشت که حالا توی ترجمه‌ی خاک غریب. دقت در مترجمی چیزی است که معمولاً با گذر زمان و تجربه کم می‌شود اما برای او نه.
و من این همه وفاداری هم‌زمان به زبان مقصد و مبدا را توی همه‌ی این سال‌ها تا همین دیروز به چشم و از نزدیک و با مصداق‌ دیده‌ام و هی به‌اش گفته‌ام ممنون که ترجمه می‌کنی.
.
این‌ هم نوشته‌ی مریم مهتدی درباره‌ي کپی رایتِ آثار ترجمه. الآن لینک را در خوابگرد دیدم.

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

از نامه‌ها: شهرزاد

- از پاسخ‌های سرخوشانه‌ی شما سپاس‌گزارم. سرخوشی خوش‌رقم‌ترین چیزی است که در این زمانه‌ی سهم، بدان نیاز دارم. ضمناً بازگشت به نقشی را از من خواسته‌اید که خود، از پیش، از پذیرش آن پس کشیدید و نگارنده را علی رغم میل قدیم‌اش به آن نگار شرقی مجبور کردید تا نقش فعالانه‌ی شهرزاد را با انفعال دلسینا تاخت بزند. درخواست‌تان‌ را می‌پذیرم. هزار و یک شب‌ام را فردا شب از خوارزم آغاز می‌کنم. شهرزاد خواهم شد، شهرزاد ِ ترسیده.

- ما کی شما را ترساندیم؟ من خود آن ترس دیده‌ام که دیده‌ام رغبت رقیب ندارد ولی با این حال از سهم خود که از دیدن شما تنها به مسافت یک درز است دزدیده مراقبت می‌کند بی ترس.
.
از نامه‌ها-

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷

هر ساعت شصت دقیقه است

‌حکایت اون بچه مدرسه‌ای رو که ازش می‌پرسن آب در چند درجه می‌جوشه، می‌گه در نود درجه رو شما هم شنیدید دیگه؟ به هر حال به‌اش می‌گن نه؛ صد درجه؛ می‌گه آه، اون زاویه قائمه بود، قاطی کردم.
..
من اون بچه هه رو خوب درک می کنم، با الیکس رفتیم بیمه که بیمه مون رو اروپایی کنیم توی ایتالیا هم اعتبار داشته باشه. شماره‌‌هامون صدو دو و صدو سه بود. ظاهراً خیلی مونده بود تا نوبت‌مون بشه که الیکس گفت من می‌رم بانک درخواست کارت بدم، تو چهار، پنج نفر که مونده بود به‌ام زنگ بزن که بدوم بیام.
.
بعد زنگ زدم می‌‌گم الیکس بدو بیا که پنج نفر دیگه نوبت‌مونه. وقتی می‌رسه یه نگاهی به تابلو می‌‌کنه و یکی به من، دو سه بار همین‌طوری سرش می‌چرخه. یه طوری نگاه می‌کنه که به نظر می‌آد هم دوستم‌ داره و هم می‌خواد بزنه منو. فک کردم خدایا این چشه دیگه، تابلو رو نگاه می کنم می‌بینم شماره پنجاه و نه‌ه،‌ تازه متوجه می‌شم. می‌گم آها، ببخشید اون ساعت بود که بعد از پنجاه ونه می‌رفت سری بعدی.

توی نوشته‌ها دنبال‌ات می‌گردند

خواندن نوشته‌های دیشب آیدا مثل خواندن یک کتاب خوب بود که دوباره یک چیزی را توی دلم تکان دهد. مثل خواندن یک کتاب دوست داشتنی‌ِ ناشناخته‌ی امریکای لاتینی بود وسط یک عالمه کتابِ امریکای شمالی. خواندن کتابی برای روزگاران، میان آن همه کتابِ برای روزها. اول هر کدام‌شان را یک‌بار با نوت و یک‌بار بی‌نوت توی گوگل ریدر شِر کردم. کم‌شان بود. باید بلندتر می‌خواندم بعضی‌هاشان را.
.
می‌خواستم این‌جا بگویم که آیدا این نوشته دلیل اول خود درگیری‌ام را توی خودش حل کرد، ترس‌ام از مخاطبی که توی نوشته‌ها دنبال من بگردد تمام شده، ترس‌ام از این‌جا نوشتن- برهنه‌گی در جمع- کم‌رنگ شده. ممنونم دختر.
.