راه افتادهام توی خونه و گریه میکنم، هنوز اینجام، هنوز نرفته، هنوز چمدونم رو نبسته. فک میکنم وقتی که هواپیمام داره از جا کنده میشه بمیرم. این آدمی که شدم رو نمیشناسم، اینقدر وابسته، اینقدر شکننده. فکر میکردم بعضی حسها محدودهی سنی دارند، ندارند، نمیدونم اگر هم داشته باشند من هنوز نیامدم بیرون از محدودهاش. چرا اینکار رو با هردومون کردم. آدم چندبار توی زندگیش باید از رابطهي راه دور گزیده بشه. میگه تو که عادت داری، من چیکار کنم. هر که سفر نمیکند، دل ندهد به لشکری. عادت کردنی هم نیست، هر بار که این بلا سرت میاد تحملش سختتر میشه.
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹
یادم نیست آلمان بودم یا ایتالیا - به هر حال هر دو جاش همین مشکل رو داشتم- اینجا یه درخواست کمک دادم که یکی به داد من برسه بگه چیکار کنم وقتی سرچ میکنم گوگل اول صفحات زبان اون کشور رو بهم پیشنهاد نده و بذاره همون neutral که به نظر خودم انگلیسیه سرچ کنم.
یه عالمه کمک ساده و پیچیده دریافت کردم که چه تنظیماتی رو عوض کنم که درست بشه، اما نشد که نشد. خیلیها هم گفتند نمیشه کاریش کرد چون گوگل با توجه آی پی کشوری که واردش میشی و زبان صفحاتی که توی هیستوریش داره تصمیم میگیره. منم با وجود همهي حرصی که هر بار میخوردم گذاشتمش به حال خودش و بعضی وقتها که خیلی مهم بود با اضافه کردن حرف اضافهها و یا نوشتن جملهی کامل- از همونهایی که بعد ملت به آدم میگن طرف با گوگل وارد گفتگو میشه- سعی میکردم کمرنگ کنم این وضعیت رو.
اما خداییاش الان دیگه شورش رو درآورده، دو ماهه انگلیسام، مرورگرم و کلن هر نرم افزاری که آنلاین نصب کردم زبانشون انگلیسیه، اکثر صفحاتی که میخونم و توی هیستوریماند انگلیسی یا فرانسه هستند، اون وقت هنوز گوگل موقع سرچ کردن اول صفحات آلمانی رو پیشنهاد میده. و بدترین حالتش هم اینه که وقتی خبر سرچ میکنم آلمانی پیشنهاد میده.
واقعن دلیلش چیه؟ راه فرار چیه؟ مگر اینکه بگید گوگل میدونه که صفحه کلید لپتاپام آلمانیه و فک میکنه صفحه کلید به تنهایی کافی نیست برای روی اعصاب بودن.
خب نقهام رو زدم، فرودگاهها هم باز شده، اما ریفرش کردن صفحات فرودگاهها ادامه داره، چون دولت انگلیسه که تصمیم میگیره کدوم پروازها ضروریترند و باید زودتر انجام بشن. چطوری میفهمند که آدمهایی که توی اون پروازها هستند کدومشون حالشون چطوریه و کارشون ضروریتره؟ طبق آمار دقیق خودشون از حال آدمها، از اسپانیا به انگلیس آمدن الان ضروریترینه و از انگلیس به ایرلند و اسکاتلند رفتن غیرضروریترین. آقا تو اصلن از دل من خبر داری هی میگی پرواز غیر ضروری؟
:
پ.ن: هواشناسی میگه از مقدار غبارهای آتشفشانی توی هوا کم نشده، اما پروازها راه افتاده. میدونم اروپای کانتینتال انگلیس را بیچاره خواهد کرد برای این تصمیم محافظهکارانهاش در لغو همهي پروازها و بستن فرودگاهها. سرمایهداری تعارف نداره با کسی، اما دوست دارم ببینم انگلیس که همیشه دست پیش رو میگیره که پس نیافته میخواد چطوری جوابگو باشه.
:
پ.ن: هواشناسی میگه از مقدار غبارهای آتشفشانی توی هوا کم نشده، اما پروازها راه افتاده. میدونم اروپای کانتینتال انگلیس را بیچاره خواهد کرد برای این تصمیم محافظهکارانهاش در لغو همهي پروازها و بستن فرودگاهها. سرمایهداری تعارف نداره با کسی، اما دوست دارم ببینم انگلیس که همیشه دست پیش رو میگیره که پس نیافته میخواد چطوری جوابگو باشه.
دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹
اردیبهشت شهرآشوبترینِ ماههاست
برای اردیبهشت شیرازThe unreal city
April is the cruelest month, breeding
Lilacs out of the dead land, mixing
Memory and desire, stirring
Dull roots with spring rain.
Winter kept us warm, covering
Earth in forgetful snow, feeding
A little life with dried tubers.
Summer surprised us, coming over the Starnbergersee
With a shower of rain; we stopped in the colonnade,
And went on in sunlight, into the Hofgarten,
And drank coffee, and talked for an hour.
Bin gar keine Russin, stamm' aus Litauen, echt deutsch.
And when we were children, staying at the arch-duke's,
My cousin's, he took me out on a sled,
And I was frightened. He said, Marie,
Marie, hold on tight. And down we went.
In the mountains, there you feel free.
I read, much of the night, and go south in the winter.
What are the roots that clutch, what branches grow
Out of this stony rubbish?Son of man,
You cannot say, or guess, for you know only
A heap of broken images, where the sun beats,
And the dead tree gives no shelter, the cricket no relief,
And the dry stone no sound of water. Only
There is shadow under this red rock,
(Come in under the shadow of this red rock),
And I will show you something different from either
Your shadow at morning striding behind you
Or your shadow at evening rising to meet you;
I will show you fear in a handful of dust.
Frisch weht der Wind
Der Heimat zu
Mein Irisch Kind
Wo weilest du?
'You gave me hyacinths first a year ago;'They called me the hyacinth girl.'
-Yet when we came back, late, from the hyacinth garden,
Your arms full, and your hair wet, I could not
Speak, and my eyes failed, I was neither
Living nor dead, and I knew nothing,
Looking into the heart of light, the silence.
Oed' und leer das Meer.
...The waste land ,T.S Eliot for Ezra Pound
پی نوشت: One must be so careful these days
یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹
calm down please
این خبر رو ببینید، بعد به آدم میگن فرهنگهای مختلف رو کتگورایز نکنید. چرا نکنیم وقتی همهچی اینقدر سر راسته توی دنیا؟ چهار روز پیش محافظهکارهای آنگلوساکسون- انگلیس و ایرلند شمالی-، اولین کشورهایی بودند که فورن همهی پروازها رو بدون هیچ آزمایش و هیچ حرف پس و پیشی کنسل کردند. آلمانیها و هلندیها امروز پروازهای آزمایشی داشتند و ظاهرن نتایج نشون میده پرواز اونقدر خطرناک نیست و از همون اولاش هم ممکن بوده. یعنی شما بگید یه اپسیلون ممکن بود این پروازهای آزمایشی رو اول فرانسه، اسپانیا یا هر کشور لاتین دیگهای انجام بده؟ حالا که آلمان آزمایش کرده، فرانسه و ایتالیا هم گفتنهاند امروز هواپیمای خالی پرواز میدهند(دقت کنید اسمش رو نمیذارن پرواز آزمایشی).
اصلن ممکن بود اولین کسی که پرواز کنسل میکنه کسی جز انگلیس باشه؟ ممکن بود اولین کسی که به فکر پرواز آزمایشی میافته جز شاخهی ژرمنیک باشه؟ ممکن بود کسی که تا روز دوم هنوز تکلیفش روشن نیست و نصف پروازهاش انجام میشه و نصفش نه، کسی جز فرانسه و ایتالیا و کلن شاخهی لاتین باشه؟
بله، دارم میگم تفاوتهای ساختارهای زبانی و اثراتی که روی فرهنگ میذاره چیزی نیست که با سیصد، چارصد سال همنشینی کمرنگ بشه.
اصلن ممکن بود اولین کسی که پرواز کنسل میکنه کسی جز انگلیس باشه؟ ممکن بود اولین کسی که به فکر پرواز آزمایشی میافته جز شاخهی ژرمنیک باشه؟ ممکن بود کسی که تا روز دوم هنوز تکلیفش روشن نیست و نصف پروازهاش انجام میشه و نصفش نه، کسی جز فرانسه و ایتالیا و کلن شاخهی لاتین باشه؟
بله، دارم میگم تفاوتهای ساختارهای زبانی و اثراتی که روی فرهنگ میذاره چیزی نیست که با سیصد، چارصد سال همنشینی کمرنگ بشه.
به قول علیبی تعمیم دهید که خدا تعمیم دهندهگان را دوست دارد.
هی صفحههای فرودگاهها رو ریفرش میکنم.
German airlines Lufthansa and Air Berlin PLC criticized what they call a lack of scientific research.
"The decision to close the airspace was made exclusively as a result of data from a computer simulation at the Volcanic Ash Advisory Center in London," Air Berlin spokesman Hans-Christoph Noack said.
"Not one single weather balloon has been sent up to measure how much volcanic ash is in the air," he added.
جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹
Britain's Got Talent
آتشفشان و لندن موندن یه خوبی داشت و اون اینکه بشینم پای تلویزیون و اولین مناظرهي تلویزیونی انتخاباتی در تاریخ انگلیس رو مستقیم ببینم. همیشه دربارهي انگلیس سیاست برام هیجان انگیزترین بخشاش بوده. کلی خوشحالم که وقت انتخاباتی که خودشون میگن از دههی هفتاد چیزی به این باحالی نداشتیم، اینجام.
دلم برای گوردون براون سوخت، حتی یه جا عذرخواهی چیزی هم کرد از مردم، خیلی دسپرت بود. نیک کلگ لیبرالها هم عالی بود، انگلیسیها میگن لیبرالها رأی زنها رو به خاطر نیک کلگ دارند.
دیوید کمرون هم مثل هر رهبر محافظه کار دیگه، لامصبها همیشه توی مناظره قوی هستند. چه برسه به وقتی که سیزده سال حکومت دستشون نبوده باشه و میتونند هر چی دلشون میخواد همه چی رو بندازند گردن حزب کارگر. البته یهجاش یه حرفی در حد ا.ن زد، به گوردون براون گفت رفتم توی یه ایستگاه پلیس چهارتا ماشین داشتهاند، بعد رفتند یه ماشین فلان مدل و فلان قیمت هم خریدند، یعنی میخواست بگه پول کشور خرج چیزهای الکی میشه. نیک کلگ هم بعدش گفت نگرانی این نیست که چقدر پول کشور خرج گیرهی کاغذ گرون میشه و از این دست و بحث جدیتر از این حرفهاست.
با اینکه همه میگن اصلن قابل پیشبینی نیست من فک میکنم در نهایت محافظه کارها میبرند.
با اینکه همه میگن اصلن قابل پیشبینی نیست من فک میکنم در نهایت محافظه کارها میبرند.
یعنی هیشکی حداکثر پارلمان رو اونقدری نمیآره که نیمه شب انتخابات اسباب کشی کنه بره داونینگ ستریت، در نتیجه باید دولت ائتلافی تشکلیل بدهند. بعد لیبرالها تعیین کننده این دور میشن، چون اینا هستند که تصمیم میگیرند با کی ائتلاف کنند و بدیهیه که از بین حزب کارگر و حزب محافظه کار کی بهتر بلده لیبرالها رو بخره.
آدمهایی که من میشناسم که همیشه به حزب کارگر رأی دادند، میگن با اینکه میدونیم رأی دادن به لیبرالها خطرناکه، اما به خاطر جنگ عراق نمیتونیم دیگه به حزب کارگر و اعوان و انصار تونی بلر رأی بدیم. از طرف دیگه فکر میکنیم دولت ائتلافی فعلن بهترینه.
دلم میخواد بهشون بگم برید رای تکتیکال بدید و اشتباه ما رو تکرار نکنید و رأیهاتون رو بین حزب کارگر و لیبرال تقسیم نکنید، یه دفعهای محافظهکارها مثل احمدی نژاد دور اول مستقیم میرن شماره ده داونینگ ستریت و شما میمانید و یک عمر پشیمانی.
دلم میخواد بهشون بگم برید رای تکتیکال بدید و اشتباه ما رو تکرار نکنید و رأیهاتون رو بین حزب کارگر و لیبرال تقسیم نکنید، یه دفعهای محافظهکارها مثل احمدی نژاد دور اول مستقیم میرن شماره ده داونینگ ستریت و شما میمانید و یک عمر پشیمانی.
پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹
حالا وقت آتشفشان کردن بود واقعن؟ همهي پروازها کنسل شده.
اینقدر توی ناپل و کاتانیا که بودیم ملت هی هر روز میگفتند وزوو و اتنا فعال میشه هیچطوری نشد که هیجانش رو ببینیم. الان عصبانیام. سه هفته پیش هم که داشتم زمینی میرفتم، سیل اومده بود و کوه ریزش کرده بود به خاطر بارندگی. دهنام سرویس شد اینقدر تا رسیدن قطار و کشتی بیربط عوض کردم. گفتم ایندفعه هوایی برم که این اینفراستکراکچر مسخره زندگیمون رو تحت تاثیر قرار نده.
کجا نقام رو بزنم؟
قصهی غربت غربیه
یک. رسوایی که منم.
.
.
دو. ده روز مقاومت کردم، فایده نداشت. دارم چمدان میبندم که بروم دوباره. توی دو سال گذشته هیچوقت اینهمه لاابالی سرخوش نبودهام، انگار که بیست ساله.
.
سه. احساس میکنم در چمدان بستن به مرحلهي خدایی رسیدهام.
.
چهار. وقتی برگردم لندن باید بروم سفارت اردن پی ویزا که شاید پیش ِستاره. ستاره در توصیف عقبه میگوید اینجا قیروان است. از لحاظ سهروردی.
.
پنج. فکر میکنم قیروان آخرین تعطیلات از این دستام باشد، آیرونیک و سمبلیک. بعدش با سر میروم توی کار نه تا پنج. بیصبرم برای زندگی ثابت.
.
شش. همینطوری یادم به جملهی اون آقاهه یمانی افتاد در آینه تمام نما و طلسم گنج گشا: مسكن من يمن است و به ولايت قيروان درآمده.
و دلم برای خودم سوخت.
سهشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹
دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹
یوسف آباد، خیابان سی و سوم
که مثل کافه پیانو نشه بعد از چاپ چندم کتاب بگن چرا همون اول نگفتید:
از روزنوشتهای سودارو دربارهي کتاب. یادم نیست که همون موقع توی بلاگ بهش لینک دادم یا نه.
نمیدانم از اینجا اینطوریه یا واقعن بلاگفا یه مشکلی داره. لینک سودارو کار نمیکنه. لینک فیدش. تاریخ نوشته مال بیست و چهار دسامبر 2009 ه.
این هم مصاحبه با سینا دادخواه، از سایتِ (با تاکید) حسن محمودی. لینگ از گودر.
نمیدانم از اینجا اینطوریه یا واقعن بلاگفا یه مشکلی داره. لینک سودارو کار نمیکنه. لینک فیدش. تاریخ نوشته مال بیست و چهار دسامبر 2009 ه.
این هم مصاحبه با سینا دادخواه، از سایتِ (با تاکید) حسن محمودی. لینگ از گودر.
با تشکر از نشر چشمه.
یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹
علم این همه پیشرفت کرده اون وقت هنوز به یه صدا خفه کن برای در دهن بچهای که توی فضای عمومی گریه میکنه فکر نکردن؟ مشخصن قطار و هواپیما که آدم راه فرار نداره. دو ساعت طول پرواز بچههه بی وقفه گریه کرد. اصلن دقت میکنم یادم نمیاد توی یه پروازی با آرامش و بدون صدای ونگ بچه نشسته باشم.
به قول ستاره اسم هواپیمایی کی.ال.ام در اصل مخفف عبارتِ هون لق مسافر ه.
پ.ن: تازه توی هواپیمایی که بچههه بیوقفه گریه میکرد یه ربع خوابم برد، خواب عطا یک پنجره رو دیدم. جالبه که من کلن نه خواب میبینم و نه عطا رو. داشت به مامان بچههه توصیه میکرد چیکار کنند صدای بچه قطع شه.
شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۹
بذار پن دقیقه قضاوت کنم
شاید مال این است که مدتی وبلاگ خوانی نکردهام و حالا از دیروز هجوم بردهام و هی میخوانم. به هر دلیلی، احساس از بالا نگاه کردن به فضای وبلاگها را دارم، از بالا نگاه کردن به معنای احساس تصویر کلی را دیدن، اولین بار هم هست که این احساس رو دارم، دو تا نتیجهی شبیه به توهم گرفتم:
یک. من واقعن عادت ندارم، حتی برای دفاع از حقوق زنان، زن را از مرد جدا کنم یا جدا ببینم. اما نمیدانم چرا به طرز تکان دهندهای احساس میکنم زنها توی این فضای مجازی فارسی دارند بهتر مینویسند؛ هم اوجهاشان بیشتره و هم حتی با واریانس کمتر، نوشتههاشان به طور میانگین بهتر است. یه حس کلیه، بدون آمار یا هیچی. خدا کنه هیچ بحثی از جمله اینکه چرا جنرالایز و کتگورایز میکنی و از این دست در پی نداشته باشه. کلن مگر من در این چند سال وبلاگخوانی چندبار حس کلیگویی بهم دست داده که بخوام این اولینبار سرکوبش کنم.
دو. برام دقیقن روشن شد دلیل عدم اعتمادم به مینیمال نویسی چیه، مینیمال نوشتن مثل شعر سپید و حتی شعر نو گفتنه؛ هم جا برای ضعیفترینها داره و هم قویترینها. کماکان فکر میکنم سیصد کلمه چرت و پرت نوشتن انرژی بیشتری میبره و سختتر از ده کلمه پرت گفتنه. اینه که توی سیصد کلمهایها نوشتههای مزخرف کمتر پیدا میشه تا توی تک خطیها. حکایت فرم و محتوا هم هست البته.
توی مینیمالهای بیسر و ته هم عاشقانهها به وضوح و شدت از اجتماعیها بدترند. حالا هی نیام توضیح بدم همین کوتاه نویسیها وقتی خوباند چه بینظیرند.
توی مینیمالهای بیسر و ته هم عاشقانهها به وضوح و شدت از اجتماعیها بدترند. حالا هی نیام توضیح بدم همین کوتاه نویسیها وقتی خوباند چه بینظیرند.
پ.ن: دو ماه اولی که آلمان بودم، از اینکه احساس میکردم زبان یاد گرفتنام پیش نمیره و احساس بدختی میکردیم، با نیکیتا رفتیم کلاس نگارش-بالطبع انگلیسی و نه آلمانی-، دلمون میخواست بالاخره یه چیزی وجود داشته باشه که احساس کنیم داریم یادش میگیریم. کلاس خیلی خوبی بود و ظاهرن اون موقع داشتیم یاد میگرفتیم. کلن از اون ده جلسه کلاس یه چیز رو در مورد نوشتن کردند آویزهی گوشمون : نوشتهی خوب نوشتهای هست با کمترین کاما و نقطه کاما و بیشترین نقطه، و البته جملههای کوتاه. از قبلش هم یه چیزی از ونهگات یه جا خونده بودم که میگفت نویسندهی خوب کسی هست که توی نوشتهاش نقطهکاما نداشته باشه. حالا نقل به مضمون.
نه اینکه فکر کنید این چیزی رو در نوشتههای افتضاح پر از کامای من تغییر داد. اما از اون به بعد ویرایش به نظرم اینه که برگردم کاماهای متن رو کم کنم و واقعن هم روح ونهگات شاد که میگفت وقتی نقطهکاما میذاری که تکلیفت با خودت و با چیزی که میخوای بنویسی روشن نیست، راس میگفت. اما واقعن سخته لامصب، هر کامایی رو که نقطه میکنم، یه جاش میلنگه. بعد اینطوری میشه که کلن ورشون میدارم بدون اینکه چیزی جاشون بذارم. فکر کنم باید برم توی تیم ساراماگو.
الان این قضاوت دربارهی خودم بود.
پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹
The Troubles and my troubles
دو تا شهر توی دنیا برای من وجود داره که خیابون به خیابوناش رو راه رفته باشم، یعنی نشه از توی نقشهاش و حتی بیرون از نقشه، خیابونی پیدا کرد که من نگشته باشماش. ونیز و بلفست. اما اون کجا و این کجا...
''because a city that lives up to its name is something more than just streets and houses; it takes place in the heads of its citizens''
{Unesco portal, creative cities}
آی ام این لاو، اما اگر عشق بذاره یه عالمه چیز دیگه هست دربارهی اینجا که بخوام دربارهش بنویسم.
وقتی میگم چیزهای دیگه منظورم مثلن از دیدن فیلم bloody sunday توی این شهره. از اینکه دلات هری بریزه و فکر کنی تابستان هشتاد و هشت رو هیچ وقت فراموش نمیکنی، چون دنیا نمیذاره، چون این یه اتفاق تکراریه، چون بعد از تهران ممکنه توی بیشکک اتفاق بیافته و قبلش بلفست. همونطوری که ما باعث میشیم اینا فراموش نکنند. گفتم که من نمیخوام این فیلم رو با بقیه ببینم، گفت come on, it's fun و من گریهام دقیقن از اول فیلم شروع شد، وقتی اون رهبر ایرلندیها میگه:
Cooper: So we say this to the British Government: we will march peacefully this Sunday and march and march again until Unionist rule is ended in this province and a new system, based on civil rights for all is put in its place.
اون تاکید صلحآمیز که مثل تاکید "قانونی" ما بود، مثل همون راهپیمایی سکوت، از اول تا آخر فیلم بارها تکرار میشه و من هر بار شنیدم دلم هری ریخت. دیدن اینکه همه چیز اینقدر تکراریه همزمان حس خوب و بدیه. وقتی خانوادهها به جوونهاشون قبل از بیرون رفتن میگن مواظب باشید و اونا هی تکرار میکنند، جای نگرانی که نیست: دیس ایز ئه پیسفول مارچ. و اون طرف افسر انگلیسی داره دستور میده که:
امروز حتمن دستگیری خواهیم داشت، حتمن. هدف اولیه اینه که دویست تا سیصد نفر از جوونترین اختشاشگرها رو دستگیر کنیم و اگر شلیک شروع شد، شلیک خواهیم کرد، هر چقدر بتونیم...
هر چقدر بتونند.
میخوام بگم هر وقت دیدین داره یادتون میره اون چیزهایی که بر ما گذشته رو، یه بار دیگه بلادی ساندی رو ببینید، تا وقتی که برای خودمون یه فیلم خوب نساختیم، این فیلم کپی خیلی خوبیه از اون بلایی که سر ما اومده.
الان از اون بلادی ساندی سی و هشت سال گذشته، اسم اون اتفاقات برای کتابهای تاریخ، دولت انگلیس، موزهها و مردم و اصلن همه، شده "دردسرها" The Troubles. معلومه حس خوبی نیست که توی تاریخ از آدم به اسم دردسر یاد کنند. دوستای من، آدمهایی که من اینجا میشناسم همه پروتستاناند و شاید طبیعی باشه که همون اسم رسمی رو به کار ببرند، اما من توی این همه محلی که دیدم فقط یه مرد شصت سالهی کاتولیک دیدم که به جای "دردسرها" گفت "درگیریها" The Struggles. و این این منو میترسونه که نکنه ما هم توی تاریخ بشیم یه سری دردسر. اون آدم سال هفتاد و دو، بیست و دو ساله بوده، حالا به بیست و دو سالگیش میگن دردسر.
گرافیتیهای روی دیوارهای این شهر توشون خیابانهای تابستان هشتاد و هشت تهران رو داره.
گرافیتیهای روی دیوارهای این شهر توشون خیابانهای تابستان هشتاد و هشت تهران رو داره.
پ.ن: توی ادینبرا با دوستم که پدربزرگاش بازیگر تئاتره رفتیم تئاترشون رو دیدیم، از اون تئاترهایی که مال قصههای قرن هجدهمی سکاتلنده. بعدش وقت خداحافظی پشت صحنه، پدر بزرگه بهم گفت دخترم یه نصیحت بهت میکنم: راه خودت رو برو و رسوا زندگی کن، هر چقدر که میتونی.
Have thine own way and live your life as scandalous as you can
و حالا این روزها همهاش با خودم فکر میکنم، رسواتر از این که منام میشه زندگی کرد اصلن؟
پ.پ.ن: بدم میآد از متنهای لاابالی که پر از حروف لاتین لابهلای حروف فارسیه. یعنی اصلن جدای اعصاب، چشم رو هم آزار میده. اما الان نمیدونم باید چیکارش کنم، پانوشت بذارم، ترجمه کنم، اصلن حذفشون کنم یا چی. مهم اینه که الان کلن لاابالیام و ازم نوشتهی مرتب در نخواهد اومد.
سهشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹
نوشتن ندارد
I know I must leave here sooner or later but can’t remember the last time which leaving someone or a city was this difficult.
پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹
اشتراک در:
پستها (Atom)