جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

کجا بود آن‌ جهان که کنون به خاطره‌ام راه بسته است؟*

سیاه‌پوست بود. پیر بود و خیلی قوی. مثل مادربزرگ‌ها بود وقتی بچه‌ایم.‌ تمام تن‌ام را کیسه کشید، همان‌جور خوابیده صابون و بعد نشاندم که شامپو بزند. حتی انگار همان‌طور که می‌بایست، شامپوی تلخ توی چشم‌ام رفت و توی دهن‌ام. زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را عقب برد و با سطل آب ریخت روی موهای‌ام تا انگار که صاف به عقب شانه‌شان کرده باشند، برسند روی آخرین مهره‌های کمرم.
آن‌وقت دستم را گرفت، از روی تخت بلندم کرد. تا پای حوضچه‌ بردم. گفت که بروم توی آب، خودش بیرون ایستاده بود، با دست‌های آن‌قدر قوی‌‌اش، دو طرف شانه‌‌های‌ام را گرفت، گفت چشم‌ها و دهن‌ام را ببندم و بعد سرم را آن‌قدر عقب برد که کامل بروم زیر آب و دوباره با همان دست‌ها، شانه‌هایم را به سمت خودش کشید که سرم از آب بیرون بیاید. چشم‌های‌ام را که باز کردم، دست‌ام را گرفت که بیرون بیایم، تا پای تخت بردم.
و دوباره گفت که دراز بکشم روی تخت. روغن اوکالیپتوس بود دست‌اش، نمی‌دیدم، اما بوی‌اش همه‌ی اتاق را گرفته بود. همین‌طور که دست‌های‌‌اش را از زاویه‌ی گردنم تا روی شانه‌های‌ام می‌کشید، که تا انگشتان‌ پای‌ام پایین می‌رفت، که برم‌ می‌گرداند که روی دنده‌ها را یکی یکی با انگشتان‌اش بگردد، که انگشتان دست‌اش را توی انگشتان دست‌ام قفل می‌کرد که حتی یک نقطه از بدن‌ام بدون روغن نماند، من همه‌ی اوکالیپتوس‌های توی هوا را نفس کشیده بودم. همین هم بود که آن‌وقتی که دوباره گفت عزیزم و دستم را گرفت و از روی تخت بلندم کرد که بروم توی آن اتاقی دراز بکشم که آفتاب از پنجره‌اش روی تن برهنه‌ام بتابد، آن‌‌قدر مست ِ اکالیپتوس بودم که فقط به یک چیز می‌توانستم فکر کنم: از کی برهنه‌گی برای‌ام این‌همه عادی شده بود؟
.
به آیدا
* شاملو