پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۷

روی مرز دربه‌‌دری و بوروژوامآبی

به مریم که این‌همه این روزها درک‌اش می‌کنم. جنس شادی‌ها و غم‌هاش را خوب می‌فهمم.

هنوز هم بعد از چهار بار اسباب‌کشی واقعی، چهار بار تمام قد از جا کنده شدن، جان به لب می‌شوم تا همه‌ی زندگی‌ام را، کاغذها و کتاب‌ها و لباس‌ها و چیزهایی که به‌شان وابسته‌ام را آن‌قدر هدیه دهم، جا بگذارم یا دور بریزم تا همه‌ی زندگی‌ام بشود دو چمدان.
اما بعد وقتی که با همه‌ی دوندگی‌های روز آخر، توی هواپیما یا قطار یا ماشین نشسته‌ای، همان آخرین لحظه وقتی که دارد راه می‌افتد انگار تویی که داری از سبکی از جا کنده‌ می‌شوی و پرواز می‌کنی. تمام آن "چیزها"یی را که انگار به جان‌ات بسته بودند و جا گذاشتی یادت می‌رود و هیچ چیزی توی این دنیا مهم‌تر از این سبکی که خودت به دست‌اش آورده‌ای نیست. خود شیفته می‌شوی به خاطر همه‌ی سختی‌هایی که تحمل‌ کرده‌ای، سنگینی‌هایی که یکی یکی با دودلی و سختی از جان‌ات کنده‌ای. و حالا انگار از نو؛ سبک.
.
من آن‌جا هستم، دارم روی بند راه می‌روم. اگر بمانم یعنی از آن‌طرف بند افتاده‌ام. حق با شماست همه‌ی مردهای زندگی من، حق با شماست. آریستوکرات، پرنسس، بوروژوا، فئودال، طاق آسمان باز شده افتاده پایین، آبِ گل آلود، بی‌رحم، دلسینا من همان‌هام. اگر هم باهاتان چانه‌ زده‌ام گاهی که نیستم، خواهم شد می‌دانم. امتحان‌اش دو سال یک‌جا ماندن است.
باید راه بیافتم، باید روی این بند راه بروم. مواظب باشم آن‌طرفی هم نیافتم، از آن طرف که بیافتم ازم یک دربه‌در باقی می‌ماند که هیچ‌جا خانه‌اش نیست، همیشه دل‌تنگ‌، همیشه ناآرام،‌ همیشه خسته و نامطمئن. باید مواظب باشم، باید یاد بگیرم که دل بکنم از خاک از شهرها، از چیزها از آدم‌ها. دل اگر نکنم همان فئودالِ وابسته به زمین، پرنسس محتاج به آدم‌هاش، آریستوکراتِ محتاج به طبقه‌ی اجتماعی‌اش، همان‌هایی می‌شوم که شما می‌گفتید که آدم‌ها را به مارک لباس‌شان سلام می‌کنم. این چیزها را اما باور کنید به من یاد نداده‌اند، یادگرفته‌ام با یک‌جا ماندن.
.
من هم مثل بقیه می‌دانم که چه جور زندگی کردنی، چه جور شب خوابیدن و صبح از خواب بیدار شدنی، اصلاً حتی از صبح چه جور لباس پوشیدن و توی آینه نگاه کردنی، حال‌ام را بد می‌کند. هر کسی باید یاد بگیرد به خاطر خودش چه کار باید بکند؛ من یاد گرفته‌ام. نباید یک‌جا بمانم. نپرسید چطوری. هیچ کاری اندازه‌ی رفتن آسان نیست، قدم اول را که برداری.
رفتن وقتی سخت است که می‌خواهی به آن‌چه پشت سرت جا گذاشته‌ای و به آن چه پیش روی‌ات اتفاق می‌افتد مسلط باشی. که هیچ پلی را پشت سرت خراب نکنی. برای رفتن اما کافی است که به پل‌های پیشِ رو و پشت ِ سر فکر نکنی. رفتن وقتی سخت است که می‌خواهی توی راه باشی بی این‌که آب از آب تکان بخورد، که بدانی شب کجا قرار است دوش بگیری، روی کدام تخت بخوابی و چه بخوری. وقتی سخت است که سه ماه وقت می‌گذاری برای دودلی و فکر کردن که برای تعطیلات یک هفته‌ای کجا بروی. رفتن وقتی سخت است که فکر کنی اگر بروی بعد چه می‌شود، وقتی سخت است که چیزهایی که مال ماندند مهم‌تر از رفتن می‌شوند.
.
اما در عوض هیچ کدام از آن‌هایی که دلیل آرامش هستند را ندارم. آرامش من از جنس آرامش توریست‌هاست، همان چند لحظه‌ای که روی بلندی یا توی تراس هتلی توی کاپری ایستاده‌اند به مدیترانه نگاه می‌کنند، همان چند لحظه‌ای که وسط حیاط مسجد جامع سمرقند تنهایی ایستاده‌اند، زیبایی را نگاه می‌کنند،‌ همان وقتی که روی قایق‌های سفری‌شان دارند می‌رسند به جزیره‌ی کرت. همان وقتی که دارند از دور ماچو پیچو را می‌بینند. همه‌اش می‌دانی که پایدار نیست این آرامش؛ هر لحظه منتظر تنش دوباره‌ای هستی، منتظری ناآرامی سر برسد.
یا گاهی وقت‌ها تلفن‌ام که زنگ می‌زند، یکی از تهران،‌ شیراز، پاریس یا تورینو پشت خط است، هی که قطع می‌شود، یا خداحافظی که می‌کنم، از خود می‌پرسم دختر تو این‌جا چه کار می‌کنی، آدم‌های تو توی آن شهرها هستند. چه می‌کنی اینجا؟ کجا می‌خواهی بروی؟ کی می‌خواهی آرام بگیری یک‌جا؟ کجا؟ زندگی کوتاه است، تو این‌جا چه کار می‌کنی؟