سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۰

دیماه 1388

یکی می‌گفت آدم باید در مورد آبسشن‌هاش هاش بنویسد تا ازشان رها شود. من هنوز کاملن مطمئن نیستم که می‌خواهم رها شوم یا نه، چون مطمئن‌ام بعضی وقت‌ها که در مرز افسردگی‌ مطلق‌ام و از جای دیگری کم می‌آورم همین‌ها کمک‌م می‌کنند و از طرف دیگر می‌دانم که بعضی وقت‌ها هم تا جاهای بیمارگونه‌ای پیش می‌رود این آبسسشن‌ها.

از آن‌جایی که پروسه‌ی دقیق‌اش را یادم است جوراب بود- قبلش را دقیق یادم نیست، فکر می‌کنم وسایل نوشتن بود و قبل‌ترش کتاب و کتاب‌دانی - جوراب سال‌ها طول کشید. یکی از نشانه‌های آبسشن این است که قیمت یا کیفیت چیزی که می‌خری اصلن مهم نیست، ممکن است چیزی را به ده‌ها برابر قیمت معمول ِ مثلن یک جوراب بخری، بعد بروی یک جوراب بی کیفیت الکی هم بخری چون فلان رنگ را نداری. اما خب این‌ها مال اول آبسشن هست، چون بعدترش همه‌ي معمولی‌ها را داری و هر چه می‌خری معمولن خیلی گران و غیر تکراری‌اند. یعنی بعدتر برای دیزاین است که پول می‌دهی.

بعد از جوراب تبدیل شد به اکسسوار، آویزان کردنی‌ها. گوش‌آویز و گوش‌واره، گردن‌آویز و گردن‌بند، دست‌‌بند و دست‌آویز و انگشتر. یادم است آن باری که آقاهه داشت باتوم می‌زد توی سرم و من در مرز بیهوشی به مرگ فکر می‌کردم، آخرین چیزی که یادم آمد این بود که چقدر خوب شد دم مرگ قشنگ‌ترین گوشواره‌هام گوش‌ام کرده‌ام. گوشواره‌های فیروزه‌ای که نیکیتا به‌م داده. اواخر دوره‌ی اکسسوار کمربند بود که زود تمام شد و بعد گیره‌ی مو برای جمع کردن مو پشت سر، برای نگه‌داشتن مو بالای سر، سوزن موی ژاپنی و گیره‌ی موی آفریقایی، گیره‌های کوچک کناری، انواع تل‌‌های پارچه‌ای و کشی.
وقتی این یکی آبسشن تمام شد روی تل بودم. جوراب هم وقتی تمام شد روی انواع جوراب‌های محلی و منطقه‌ای بودم، از طرح جوراب‌ها می‌فهمیدم که مال کدام منطقه‌ي خاورمیانه یا آسیای میانه‌اند. نوشت افزار که تمام شد روی خودنویس پارکر بودم و این برای منی که بیش‌تر از ده سال است هر نوشتنی را فقط تایپ می‌کنم زیادی بود، کتاب که تمام شد روی کتاب‌های ادبیات کلاسیک در قطع سلطانی - به جز شاهنامه و اوستا و تلمود و از این دست می‌دانید که پیدا کردن بقیه‌شان چقدر سخت است. و متری کتاب خریدن بودم. تمام شدن‌‌اش یعنی آدم به جایی می‌رسد که لذت‌ش کامل می‌شود، زمستان‌ها جوراب پامیری‌‌ام را که می‌پوشیدم دیگر دلم‌ نمی‌خواست عوض‌اش کنم، شاهنامه‌ي سلطانی که دست‌م می‌گرفتم دیگر فکر نمی‌کنی که این کتاب چیزی‌ش کم است یا صفحه‌ آرایی‌ش خوب نیست یا خوش دست نیست یا چی.

حالا شش ماه است که آبسشن‌ام لباس زیر است، رها شدن از این یکی واقعن سخت است. اما دارم روی خودم کار می‌کنم.
فیلم‌ که می‌بینم یا توی عکس‌ یا دنیای واقعی زن نیمه‌ برهنه که می‌بینم هیچی، یعنی حتی قیافه‌ي طرف یا هیکلش را هم یادم نمی‌ماند این‌قدر مستقیم زوم می‌کنم روی لباس زیرش. مسلمن این‌که آبسشن آدم چه چیزی باشد کاملن بی‌ربط هم نیست، یعنی این‌که چطوری از ده سال پیش از کتاب تبدیل شد به چیزهایی که خیلی راحت قابل جا به جا شدن باشند، بر می‌گردد به شیوه‌ي زندگی‌ام. من هم اگر شهری داشتم که می‌دانستم چند سال توش خواهم ماند شاید آبسشن‌ام می‌توانست هنوز کتاب یا کفش یا مبلمان خانه یا وسایل آشپزی (این یکی را با چنان حسرتی توی مغازه‌ها نگاه می‌کنم که دلم برای خودم می‌سوزد) باشد.

محال است که وقت پرواز با هواپیما این‌ها را از خودم جدا کنم. این‌قدر که هر بار مطمئن‌ام این‌بار چمدان‌ام را توی پرواز گم می‌کنند- بالاخره‌ هم کردند- که همه را با خودم توی کیف دستی نگه می‌دارم. هر بار که مجبور می‌شوند کیف‌‌ام را توی مرحله‌ی آخر باز کنند چنان جا می‌خورند از گنجینه‌ی اکسسوار که فکر می‌کنند در حال قاچاق چیز ارزش‌مندی هستم. یا آخرین باری که خانوم بازرسی سپاه چمدان دستی‌ام را می‌گشت زل زده بود به لباس زیرها و ازم پرسید چه کاره‌ام، گفتم دانشجو و فورن به خاطر نگاه ناباورش کارت‌ اقامت‌ام را درآوردم، آن لحظه تنها چیزی به فکرم رسید همان بود.
این‌ها تنها چیزی است که توی این سخت‌ترین روزهایی که دارم از خانه‌ی قدیمی به خانه‌ی جدید جا به جا می‌شوم، نگه‌ام می‌دارم. پاریس دیرتر شروع می‌شود. دارم می‌روم لندن.

پ.ن: ستاره می‌گوید اسم هواپیماییِ کی. ال. ام مخفف هونِ لق مسافر است. بله موافقم. چمدان‌ام را گم کرده‌اند، می‌گویند بیمه پول‌اش را می‌دهد، الاغ همه‌ی زندگی من آن تو بوده، بیمه پول چی را می‌دهد. چمدان من خانه‌ی من بوده.

پ.ن.ن: این متن از دو سال پیش درفت شده. الان هیچ آبسشنی ندارم.