شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۰

گریه هایت را کرده باشی، روز رفتن، روز سختی نیست*

قرارمان ساعت دو بود. اس ام اس زد که می‌شود زودتر بیایم؟ راه افتاده‌ام، الان جلوی اپرا هستم. گفتم خانه نیستم. سعی می‌‌کنم زودتر برسم، وقتی رسیدی ایستگاه ما، همان‌جا توی میدان بمان تا من برسم. یک ربع به دو رسیدم. نشستم بود روی یکی از سکوهای سنگی. تا نرفتم بالای سرش مرا ندید. گفتم چطوری؟ گفت بد نیستم. اما ژرمنیک‌هایی که من می‌شناسم مثل لاتین ها و کلن ما هندوراوپایی‌هایی‌ها نیستند که بلد باشند یک لبخند گنده روی صورت‌شان باشد وقتی حال‌شان خوب نیست.  گفتم الکی نگو. اشک‌های‌ش راه افتاد. گفتم الان من باید چی‌کار کنم بغلت کنم یا بگذارم حرف بزنی؟ همان‌‌طوری که گریه می‌کرد خندید، گفت توی ده روز گذشته کل زندگی من از این رو به آن رو شده.

از ماتیو جدا شدیم. یک خانه تنهایی اجاره کرده‌ام. رفتم مونیخ برای مدیریت انستیتو گوته قاهره مصاحبه دادم، سه روز بعد پیغام دادند که شغل را نگرفتی. گفتم همه‌ی این‌ها توی ده روز؟ چرا به من نگفتی؟ چرا نیامدی این‌جا؟ گفت حالم خیلی بد بود. از صبح هر روز تا هشت شب سر کار بودم، بعدش هم یا داشتم ایمیل‌های طولانی برای ماتیو می‌نوشتم یا گریه می‌کردم.
شروع کرد از دعوای شنبه شب، وقتی رسیدیم خانه، رسیده بودیم به سه شنبه، روز چهارم. من اس ام اس فرستادم این را گفتم. اون آن را گفت. من ایمیل زدم این و آن را نوشتم. ماتیو فلان عکس را فرستاد. وقتی چای‌مان تمام شده بود رسیده بود به روز ششم،‌ پنج شنبه. گفت پنج‌شنبه قرار گذاشته‌ایم هم‌دیگر را دیدیم. من گفته‌ام خیلی زود است، باید فاصله بگیریم، او گفته کلیدم را توی خانه جا گذاشته‌‌ام ببینیم هم‌دیگر را و تو کلیدت را بده من بتوانم بروم خانه. بعد توی بار اولی این‌قدر دعوا کرده‌ایم و من گریه کرده‌ام که دیگر نشده بمانیم و رفته‌ایم یک بار دیگر و توی راه توی خیابان طوری دعوا کرده‌‌ایم که کم مانده مردم بیایند ازمان بپرسند چه شده. همه نگاه‌مان می‌کردند، من هم مدا گریه می‌کردم. می‌گویم در مورد چی دعوا می‌کردید، می‌گوید مثل همه‌ی دعواهای این‌طوری، سر چیزهای جزیی است اما هر کدام‌مان سعی می‌کنیم توضیح بدهیم که فلان رفتار جزیی نشان‌دهنده‌ی کدام ویژگی کلی هر کدام‌مان است.
مثلن توی بار دومی غذا سفارش داده چون گرسنه شده بوده، بعد آخرش کارد غذا خوری‌اش را می‌کشیده روی لیوان شراب‌اش، خیلی محکم. من گفتم نکن این‌کار را خطرناک است، ممکن است لیوان پرت شود یا چاقو بخورد به جایی. و او ادامه داده که دلم می‌خواهد تو کلن می‌خواهی همه چیز را کنترل کنی و دستور بدهی و اصلن همین صحنه این نشان‌دهنده‌ی همه‌ی مشکلات ماست.
اما من می‌گویم ما چهارسال است با هم زندگی‌ می‌کنیم اما حتی یک شام در طول هفته با هم نمی‌خوریم، آخر هفته‌ها هم همین‌طور است. هر کس زندگی خودش را دارد. او هم می‌گوید تو توقع داری که ما رابطه‌مان را با همه قطع کنیم و بشینیم خانه هم‌دیگر را نگاه کنیم.

 دارم موزها را تکه می‌کنم و می‌ریزم توی دستگاه که میلک شیک درست کنم. می‌گوید به نظرت من این‌طور آدمی هستم، می‌گویم نه اصلن. واقعن نه اصلن. می‌گویم ماتیو است که غیر عادی است در این مورد. می‌گوید چهار سال است با هم زندگی‌ می‌کنیم، مگر روزهایی که روز قبل‌ش یک دعوای اساسی کرده‌ایم سر همین موضوع، یک بار به هم تلفن یا اس ام اس نزده‌ایم که شام میایی خانه یا بیرون شام می‌خوری.
می‌گوید تو کوچ‌سرفر داری خانه‌ات، اصلن هم نمی‌شناسی، از دو روز بعد هم هیچ‌وقت نخواهی دیدش، اما برای این‌‌که کی کی می‌آید خانه یا این‌که آیا شام را با هم می‌خورید یا نه هماهنگ می‌کنید، این کار را نمی‌کنی؟ می‌گویم آره. با عصبانیت می‌گوید، آن وقت ماتیو هر شب بیرون است، با دوستان یا هم‌کاران‌ش می‌رود بیرون، یا می‌رود تمرین جودو یا استخر بعد ساعت ده و یازده می‌رسد خانه. حتی یک‌بار یک اس ام‌ اس به من نمی‌زند که کی می‌رسد. اصلن در حد این‌که با هم برگردیم خانه. قرار شد تعطیلات زمستان را باهم بگذرانیم، گفت دوستانش برنامه ریزی کرده‌اند که بروند اسکی. من هم می‌توانستم مرخصی بگیرم. بعد من اسکی بلد نیستم، ماتیو پیشنهاد می‌دهد پس تو با سوفی و میشاییل بیا و من با دوستان‌م که اسکی حرفه‌ای می‌کنند می‌روم. این‌طوری شب‌ها هم‌دیگر را می‌بینیم. آیا به نظر تو این‌ها طبیعی است؟ می‌گویم نه.
گفتم شاید به‌ش عادت کرده‌ای فقط و واقعن هم‌دیگر را دوست ندارید. دوباره اشک‌های‌ش سرازیر می‌شود و می‌گوید من تا حالا هیچ‌کس را اندازه‌ی ماتیو دوست نداشته‌ام.

یک سال است اِلکه (روزی که یاد بگیرم اسم واقعی آدم‌ها را توی وبلاگ ننویسم و اسم مستعار به کار ببرم، همان روزی است که بالاخره آماده‌ام برای داستان نوشتن و داستانی نوشتن) را دست کم هفته‌ای دو سه بار می‌بینیم. دوست نزدیکیم. آن وقت ماتیو را خیلی نمی‌شناسم. یعنی سه چهار بار رستوران رفتن و مهمانی مشترک رفتن. چطور می‌شود واقعن دو نفر که با هم چهار سال است زندگی می‌کنند این‌قدر از هم جدا باشند؟ می‌گوید از روز اول همین بوده. حق با اِلکه است. یک دوست مشترکی داریم که رفته قاهره الان. شارل. خیلی جمع سه نفری خوبی بودیم. آنی که رفته قاهره دوست دوران دبیرستان ماتیو بوده و این‌طوری با اِلکه دوست شده. یک روز به من گفت که یک دوست آلمانی دارم که فارسی می‌خواند، می‌خواهد با تو آشنا شود، گفتم حوصله‌ی کسی را که به خاطر زبان یا ملیت‌م می‌خواهند باهام دوست شود ندارم، چه طرف ایرانی باشد و چه غیر ایرانی. گفت نه خیلی دختر نازنینی است، مطمئنم دوستان خوبی می‌شوید. از هفته‌ی بعدش ما هفته‌ی یک جلسه تاندم فارسی-آلمانی‌مان را توی یک کافه نزدیک محل کار من داشتیم. من یک بریده مقاله از شپیگل می‌خواندم، اِلکه یک صفحه داستان هزار و یک شب. یک هفته درمیان بعد از کلاس‌مان، شارل می‌آمد و سه نفری می‌رفتیم بار.

من تا قبل از اِلکه و شارل هیچ‌کس را ندیده‌ بودم که ظرفیت‌ش در الکل بیش‌تر از خودم باشد، هم‌اندازه دیده‌ام، مثلن ریچارد. اما بیش‌تر اصلن.یعنی این‌که مشروب سنگین بخوری و مست نشوی و بالا نیاوری. می‌رفتیم یک بار و سه تا سه تا کوکتل سفارش می‌دادیم. یعنی هر کس یکی انتخاب می‌کرد و از هر کدام سه تا سفارش می‌دادیم و همین‌طوری تا آخر. در نهایت قضیه هر سه نفرمان مست خوبی شده بودیم و فردا صبح‌ش حتی موهای‌مان هم درد می‌کرد. من اوایل‌ِ پایان رابطه‌م بود، یعنی همه‌چیز تمام شده بود. شارل تازه داشت با ماریون به هم می‌زد. بعد به هم زدند و یکی رفت نیویورک و این یکی رفت قاهره که عربی بخواند. به قول شارل، همین انتخاب شهر بعدی‌شان، بس است در توصیف تفاوت‌های بنیادی خودش و ماریون. حالا هم نوبت اِلکه. داشتیم می‌گفتیم شاید روی هم تاثیر گذاشته‌ایم در مورد تمام کردن رابطه‌‌هامان. یعنی شارل توی چت این‌طوری می‌گفت.

بنابراین آن‌روز من سعی کردم روی اِلکه تاثیر منفی نگذارم و تشویق‌ش نکنم که یک رابطه‌ی چهارساله را تمام کند. اما می‌دانم که آدم دیوانه می‌شود اگر همین‌طوری هر روز دعوا کند، وقتی هر دو مطمئن‌اند که حق باهاشان است. و این‌قدر هم وابسته و عاشق باشد. به‌ش همین را گفتم، گفتم راهی که خودم در این شرایط بلدم رفتن است، فاصله گرفتن. نه فقط از نظر ذهنی، نباید پاریس بمانی، ده روز برو سفر. برو یک جای دور. گفت کجا بروم، دورترین جایی که به ذهنم می‌رسد برلین پیش خواهرم است. گفتم می‌خواهی بروی ایران؟ گفت نمی‌دانم، ویزا را چکار کنم. طول نمی‌کشد؟ می‌کشد. گفتم برو قاهره پیش شارل.گفت ماتیو حسودی خواهد کرد و کلن با دوستی نزدیک من با شارل راحت نیست. حتمن فکر می‌کند خبری است که من از این همه جا توی دنیا تصمیم بگیرم بروم قاهره، گفتم به درک مهم نیست که چی فکر می‌کند، یاد بگیر خودخواه باش.
شارل مهمان سفیر عراق در قاهره است و می‌تواند همه‌‌مان را  با هم خانه‌ش جا بدهد.  اِلکه قبلن یک سال قاهره زندگی کرده و شارل که تصمیم گرفته بود عربی بخواند، او بود که هل‌ش داد به سمت مصر و الازهر. با این توضیح که اگر می‌خواهی عربی یاد بگیری با یک لهجه‌ي دوست داشتنی یادش بگیر.
 قرار شد برود قاهره. تا این‌جا بود بلیت را هم خریدیم. ساعت ده شب رفت.
حالا سه روز بعد با اس ام اس اِلکه بیدار شدم که توی هواپیما نشسته، که خیلی خوشحال است. و فکر می‌کند که درست است که این‌طور وقت‌ها فقط باید رفت و این‌که هیچ غمی نیست که رفتن حجم‌اش را کم‌تر نکند.

پ.ن: شعر ِسارا محمدی اردهالی