ستاره دارد رمان مینویسد، خودش میگوید اتود رمان است. اما برای من مثل روز روشن است که به زودی رمانش را چاپ خواهد کرد و به چاپ چندم میرسد. بخش اولش را داد که بخوانم. بله ستاره در اصل تهیه کننده و گاهی کارگردان و فیلمنامه نویس است. اما هر کار دیگری را هم که اراده کند میتواند انجام بدهد. اگر من همینطوری پیش بروم و توی هر پستای اسم ستاره را بیاورم شما ممکن است فکر کنید ستاره یک شخصیت خیالی است که من ساختهام. خود خیالیام. آدمی که همهی ویژگیهایی که دارم و دوستشان دارم و ویژگیهایی که ندارم و آرزو داشتم میداشتم را یکجا دارد. اما من اختراعش نکردهام. یک آدم واقعی است که دوازده سال پیش که دیدمش توی شیراز یک مجله انگلیسی دانشآموزی درمیآورد که مجوزش را از اصل از آموزش و پرورش هرمزگان گرفته بود، برای یکسال باید از بندرعباس میآمدند شیراز زندگی کنند و ستاره فکر میکرد مجلهای را که چهارسال است در میآورد نباید به خاطر یک جا به جایی ساده از این شهر به آنشهر ول کند. این شد که مدرسه ما یکسال مجله انگلیسی زبان داشت. اسمش window بود.
الان دارد اردن زندگی میکند، فیلمنامه مینویسد، فیلم میسازد، جشنواره میرود. دستیار لباس یک فیلم مهم خارجی است. برای الجزیره تهیه کنندهگی میکند، عربی حرف میزند و شروع کرده رمان بنویسد. با همه هم مهربان است و حرف مشترک دارد. ورِ با حال شخصیت آدمها را بیرون میکشد و باهاشان دوست میشود. با هم رفتیم برلیناله. شب اول یک مهمانی بود، یک جمع سی چهل نفری بودند که من در عرض پنج دقیقه اول به این نتیجه رسیدم که با هیچکدامشان نمیشود دوست شد و در آینده نه من در زندگی آنها تاثیری خواهم داشت و نه آنها در زندگی من. در نتیجه الکی سلام کردن و لبخند زدن و small talk باهاشان فقط وقت آدم را تلف میکند، بنابراین به به گفتگوهای بیهوده و کوتاه دیگران با میلی جواب دادم تا شب گذشت. اما ده روز بعد که فستیوال تمام شده بود، همان آدمها برای خداحافظی ستاره را جوری بغل میکردند که انگار دارند از عزیزترین آدم زندگیشان جدا میشدند. همان آدمهای شب اول بودند که در طول ده روز دیده بودمشان، اما تازه میدیدم اتفاقن خیلیهاشان آدمهای جالبی هستند.
فکر میکنم چیزی که ستاره را تبدیل کرده به این آدم منحصر به فردی که الان است، پشتکار و ثابت قدمیاش (کلمهی که توی ذهنم اینقدر کتابی نبود، اما نتوانستم معادل غیر رسمیتری پیدا کنم) است.