اه چرا زندگی اینقدر طولانیه. حوصلهام سر رفته. حالا بقیهی این همه سال رو چیکار کنم که تکراری نشه. مث اینه که آدم یه قله رو رفته باشه بالا به سختی و زحمت بعد پایین رو نگاه میکنه میگه خب که چی. واقعن خب که چی.
دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹
یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹
Do me a favour
میشه به من یه لطف کنید؟ من یه نامههایی بر عکس نامههای سکاتلندی لازم دارم. مدتهای طولانیه که فقط دارم تحسین میشنوم؛ انتقاد لازم دارم جدی جدی، در مورد نوشتن نمیگم، در مورد خودم به طور کلی. میدونم کسی که اینجا رو بخونه الزامن من رو کامل نمیشناسه، اما از همونقدری که به نظرتون میاد. باز هم میگم نه در مورد وبلاگ و نوشتهها، در مورد آدمی که از پس این نوشتهها میشناسید، حتی اگر بر من واقعی کاملن منطبق نباشه.
من سالهاست میدونم که لازم دارم چنین چیزی رو اما فقط از دوستای نزدیکم خواستم و خب نتیجه نداده.
این که چی شد که الان خیلی جدیتر فکر میکنم بهش، از اینجا میاد که یه چندماهه دارم دقت میکنم توی گزارشها و پروژها مون و میبینم بعد از اینکه ده نفر مختلف نقدش کردند و هی تغییرش دادیم در نهایت چیزی که از آب در میاد خیلی عالی میشه و چندین مرتبه سالمتر و بهتر از اون تولید اولیه است.
خب من این فرصت رو قبلن توی دانشگاه نداشتم و یا توی محل کار قبلی. توی دانشگاه حتی استاد راهنما هم اونقدر وقت نداره که بشینه واقعن بخونه و نظر بده و توی محل کار قبلیم هم اینقدر بین پژوهشگرها رقابت بود که همکارت هیچوقت حاضر نبود با یک نگاه انتقادی بخونه مقالهت رو و نظر بده، انتقادی به هدف اینکه نتیجهی کار بهتر بشه. اما اینجا این شانس رو داشتیم، همهمون داریم. وقتی همکارت ازت میخواد چیزی را ادیت یا نقد کنی با جان و دل اینکار رو میکنی چون کار تیمی مهمه. چون سازمانهای بزرگ غیر انسانیاند و افراد مهم نیستند توش(شاید هم منفی باشه یه جاهایی این) برای اینکه اگر یه چیزی چاپ بشه یا منتشر بشه به اسم تیم هست و اصلن کل سازمان و نه به اسم افراد.
خب حالا دور نشم از چیزی که میخواستم بگم، من سالهاست نزدیکترین دوستام رو سرزنش میکنم که شما هیچوقت من رو نقد نکردید، سرزنش نکردید برای کارهایی که فکر میکردید دارم به اشتباه انجام میدم، با این بهانهی روشنفکری که درست و غلط نسبیه. ما توی زندگی روزمره و واقعی مجبوریم به انتخاب، نمیتونیم توی واقعیت هم شانه بالا بندازیم که همه چی نسبیه، نسبیت مال انتزاعه فقط.
از وقتی خودم فهمیدم که انتقاد و همفکری(عجب کلمهی غیر عادی) و پیشنهاد لازم دارم، اینکار رو برای دوستای نزدیکم کردم. حتی در مورد شرایط حساس بیترس از اینکه یه روزی بگن تو این پیشنهاد رو دادی یا تو مانع شدی، چون از روزی میترسم که دوست نزدیکی برگرده بهم بگه چرا وقتی دیدی من داشتم میرفتم سمت چیزی که به زعم تو چاه بود، هیچی نگفتی؟ و من بلد نیستم جواب بدم راه و چاه نسبیه؛ چون میدونم نسبیت فقط در کلیت معنا میده.
کامنت نذارید لطفن، نامه بفرستید اگر خواستید برام بنویسید.
dedicatedtobooks@gmail.com
dedicatedtobooks@gmail.com
دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹
I miss him so much, I shouldn't reply
Je pense à toi :
http://lecture-sans- frontieres.over-blog.com/ article-90-livres-cultes-a-l- usage-des-personnes-pressees- 47850270.html
.
http://lecture-sans-
.
How are you?
are you still alive, in love, happy, busy?
I'm here in Brazil...where there are a lot of beaches and bitchs too...
but I'm back to a real life...without "le cirque" ( which is the most precious thing I've ever had...)
I'm less in the mood of "flight of ideas"as you call it.
I'm not working, I just think and write...I also try to read...I eat, pray and love.(I told you what's the other meaning of "eat" in brazil?)
I'm not "content" but everybody tells me that I should be so I try to REprogram my brain to be content...
I still listen to the others' dreams to find mine...
when I'm daydreaming I REmind myself about what you told me last day in paris and I come back to the reality.
your words are like the "toy" of Leonardo de Caprio for me, so I come back to first degree each time I'm thinking of you, but thinking of you also is a second degree...isn't it?
um beijo e te cuida
Luiz
ps: we shouldn't write to each other(as we agreed), so you don't reply, I'm in second degree right now, you are in the first always.
پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۹
چمدان هام
خیلی رابطهی پیچیدهای با چمدانهام دارم. رابطهی عشق و نفرت که میگن رو من فقط با چمدانهام داشتم. جلوی چشمام که هستن همزمان هم عاشقشونم و هم ازشون متنفرم. یا یه لحظه عاشق، لحظهي بعدش متنفر. ممکنه مسخره به نظر برسه اما من چمدان که میبینم قلبم تندتر میزنه. چمدان کوچیکه که داخل کابینی محسوب میشه رو وقتی میبینم دلهره میگیرم وهیجان زده میشم چون همهاش مال سفرهای آخر هفتهای داخل اروپا بوده که خب تقریبن همهی سفرهای از این دست عاشقانه بوده. چمدان قرمزه مال سفرهای طولانیتره، سفری که همیشه وقت رفتن خوشحالم و وقت برگشتن هم خوشحال. چمدان قهوهای که خیلی بزرگه هم مال جا به جاییهای کلیه که هم وقت رفتن همزمان خوشحال و ناراحتم و هم وقت رسیدن.
با چمدان مشکیه کابینی هیچ مشکلی ندارم، اما اون دو تا رو بارها و بارها هوس کردم یه جایی ول کنم و برم. راهم رو بگیرم و برم. توی فرودگاه، توی ایستگاه قطار، مخصوصن ایستگاههایی که پله برقی ندارند، اصلن همیشه عمیقترین و شدیدترین انتقادهایی که به خودم کردم وقتی بوده که پای پلهها وایستادم که به یکی بگم کمکم کنه یا برام چمدان رو ببره بالای پلهها، اون چند دقیقه به اینکه بالاخره میخوام چیکار کنم و به اینکه چقدر دلم برای همهی آدمهایی که دوستشون دارم تنگ شده و به اینکه آدم ترسویی هستم و نمیتونم تصمیم بگیرم که میخوام کجا زندگی کنم، فکر کردم؛ فقط به خاطر اینکه چمدانم سنگین بوده و پله برقی نبوده توی ایستگاه.
چمدان قرمزه پهن شده وسط خونه. ازش متنفرم، خوشحالم که دارم میرم.
پ.ن: فرداشب، همان ساعت/ دوباره از پروازم جا موندم و از فرودگاه برگشتم خونه. بی حسم نسبت به خودم. نمی دونم از شدت عصبانیته یا اینکه واقعن بی خیال شدم و دارم با این آدمی که هستم و نمی شه تغییرش داد کنار میام
سهشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹
یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹
?where is my vote
واقعن کجاست؟ شمردنش و نادیده گرفتند یا اصلن نشمردند. آن مربعی که باید عددی توش می نوشتی و آقای سفارت گفت مهم نیست هر چی بنویسی، چی شد؟ مهم بود؟ من الکی نوشتم چهار که دست کم خالی نگذارمش. تقلب جزیی بود و آن عددها مهم بود یا کلی بود و اصلن هیچی مهم نبود؟ باید قبل از انتخابات مجلس نهم تکلیفم را روشن کنم. اگر نه چطوری برم رأی بدم. اگر رأی ندم چیکار کنم؟ تفنگ که نمیشه دست گرفت.
سهشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹
دنبال این میگشتم که ببینم پولهای یه پروژه کجا خرج شده، یه نامه پیدا کردم از لوی استروس، کلود لوی استروس! نه توی مرکز آرشیو که توی آفیس خودم. هیجان زدهام. ای وای اگر زنده بود به این بهانه بهش نامه و تلفن میزدم.
دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹
اشتراک در:
پستها (Atom)