یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

حالا تو هی از دست‌های بیگانگان بترس

"در طول شش ماه گذشته هر روز روزنه‌هایی که مردم می‌گشودند بسته می‌شد و آنان هربار بدون آن که به رودررویی کشیده شوند یا آرمانشان را کنار بگذارند راه‌‌‌‌حل‌های جدید خلق می‌کردند."     میرحسین ِ شانزدهم

می‌دانم که همه‌مان توی این شش ماه بارها این راه‌حل‌های جدید را دیده‌ایم، از راه‌های کلان، تا جزیی‌ترهای روزمره. اما دوبارش برای من تکان دهنده‌ بوده، یعنی این هوش جمعی را که به چشم داشتم می‌دیدم و به گوش می‌شنیدم باورم نمی‌شد.
یکی‌ش جلوی مسجد قبا برای بزرگ‌داشت شهید بهشتی که همان ساعت شش که قرار بود مراسم شروع شود مسجد پر شده بود، همه دیگرانی که جاشان نشده بود آن تو، بیرون از مسجد توی کوچه ایستاده بودند، تا آنجایی که من می‌دیدم کوچه کاملن پر بود. مردم داشتند یاحسین میرحسین را به شعار می‌گفتند و یا بهشتی کجایی، موسوی تنها شده. چند دقیقه از شش گذشته بود که نیروی انتظامی توی یکی از این بلندگوهای دستی گفت که خواهش می‌کنیم متفرق شوید چون مسجد پر است و جا نیست و اگر کسی اینجا بماند باهاش برخورد می‌شود. پلیس ضد شورش هم ته کوچه را بسته بود. بعد من پیش خودم گفتم الان است که پلیس با مردم درگیر شود،‌ چون از مردم به نظر نمی‌آمد کسی حاضر باشد عقب بنشیند.
همین‌طور که نزدیک بود به خاطر خشونتی که هنوز شروع نشده بود گریه‌ام بگیرد، در کسری از دقیقه همه صلوات فرستادند و روی زمین نشستند. اصلن معلوم نبود از کجا شروع شده، انگار که همه هم‌زمان فقط به همین یک راه‌کار فکر کرده بودند.
دیده‌اید این دوستان  یا دونفری‌هایی را که مدت طولانی را با هم گذرانده‌‌اند، منظورم این است که سختی‌ها و خوشی‌هاشان-مخصوصن سختی‌ها- مشترک بوده و واقعن با هم زندگی‌ کرده‌اند،‌ چطوری عکس‌العمل‌هاشان توی شرایط مهم شبیه هم‌ است؟ آدم‌های توی آن کوچه، جلو مسجد این‌قدر شبیه هم بودند، که بدون هماهنگی از پیش همه با هم  روی زمین نشستند. شوکی که توی صورت نیروی انتظامی‌ها بود دیدنی بود. ترسیده به هم نگاه می‌کردند ... آدم ساکتِ نشسته را که نمی‌شد با باتوم زد. می‌شد؟ آن‌ها که تا مراسم تمام نشده بود و مردم بلند نشدند، نزدند.

بعد دفعه‌ي دوم‌اش روز نماز جمعه‌ي هاشمی بود، اولین هم‌‌راه‌پیمایی ما و آ‌ن‌ها.  از این دست راه‌پیمایی‌های مسالمت‌آمیزی که بلندگوها از آنِ آن‌ها و خیابان‌ها از آن ِ ما بود. وقتی آقای بلندگو گفت که لطفن فقط شعارهایی را که از بلندگو اعلام می‌شود بگویید و به بقیه‌ي‌ شعارهای حاشیه‌ای- مطمئن‌ام لحن او خشن‌تر بود از حالای من- توجه نکنید. پیش خودم گفتم خیلی تقسیم ناعادلانه‌ای است برای یک راه‌پیمایی مشترک. بلندگو مال آن‌ها، سیاهی لشکر مال ما. فکر کردم آن‌ها یک دهم هم باشند حالا با بلندگو هماهنگ می‌شوند و ما ده برابرم هم که باشیم بی‌بلند‌گو به هم می‌ریزیم هیچ کس صدای‌مان را نمی‌شنود. شعار اول‌اش الله اکبر بود که همه‌ی مردمی که صداشان هم اتفاقن توی این مدت خوب باز شده بود برای الله اکبر، الله اکبر را پشت سر بلندگو تکرار کردند. بعد شعار دوم مرگ بر آمریکا بود، نمی‌دانم این هماهنگی عجیب و غریب از کجا سر رسید که از قدس تا شانزده آذر، از انقلاب تا بولوار کشاورز همه با هم شعار دادند مرگ بر روسیه؛ اصلن به ثانیه نرسید فاصله‌ي شعار آقای بلندگو تا شعار مردم. یعنی وقت برای هماهنگی نبود، همه هماهنگ، یک‌صدا،  به جای امریکا می‌گفتند  روسیه  و به جای اسراییل، چین. آمریکا و اسراییل فقط از بلندگو شنیده می‌شد.
بلندگو هماهنگ‌مان کرده بود. شعارهای بلندگو شده بود اسم رمز هماهنگی‌ها.
من بعید می‌دانم این هوش جمعی از چیزی شکست بخورد. میرحسین هم چیزهایی از این دست  دیده که روزبه‌روز به‌تر می‌نویسد. از طرف‌ این آدم‌ها و با این آدم‌ها  جز با این زبان نمی‌شود حرف زد.
.
پ.ن

و این یکی