جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

...

felicita را که می‌شنوم، هر جا که باشم، هوا هر طوری که باشه، هر منظره‌ای جلوی چشم‌م باشه...توی تراس خونه‌ي ناپل نشستم، رو به دریا، رو به وزوو. باد خنک از سمت دریا می‌آید و من دارم ناخن‌ام رو لاک می‌زنم یا پام رو گذاشتم روی میز دارم کتاب می‌خونم، یا کرواسان‌هایی که پسر درست کرده و قهوه‌ي صبحانه.  ناپل  انگار بهشتی بود که  ما ازش رانده شدیم.
همه‌ی زندگی‌ام از نوستالژی و به یاد آوردن گذشته‌ي خوب فرار کردم، که حال رو خوب زندگی کنم؛ حالا با این حجم از گذشته‌ی نوستالژیک که هر طور ازش فرار کنم بالاخره یه جایی توی ایستگا‌ه‌های مترو یه موزیک، بوی یه عطر، مزه‌ي یه غذا، خنده‌ي یه آدم، لحن‌ اون یکی، دوباره همه چی رو به یادم میاره  نمی‌دانم باید چه‌کار کرد. گذشته روزبه روز سنگین‌تر و غیرقابل فرارتر می‌شه.