دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

برای خود مذبوحانه‌ام

من دوره‌ي جنگ رو یادمه در حد خودم، یه دایی کوچیکه داشتم که خیلی دوستش می‌داشتم برای این‌که به هر بهانه‌ای یه کتاب جایزه داشتم پیش‌اش، برام کتاب‌های هیجان انگیزی می‌خرید همیشه. اون موقع هجده سالش بود مثلن، بعد یه روزی توی خونه دعواش شد با بقیه، قهر کرد و رفت جنگ. اون انتظار سه ماهه رو یادمه، که برگرده. حس این‌که آدم بشینه توی خونه و قلک‌ ِتانک پر کنه که دایی‌اش از جنگ برگرده خیلی حس بیچاره و کم‌امیدانه‌ای بود برای یه بچه‌ي شش ساله. فانتزی ذهنی‌ ِ شب‌ها قبل از خوابم هم این بود که ما بچه‌ها هم به جای قلک پر کردن بریم جنگ که زودتر پیروز بشیم و دایی‌‌ زودتر برگرده.
حالا می‌خواستم بگم  امروز بعد از بیشتر از بیست سال اون حس رو داشتم، ما که ایران نیستیم و دوریم، نشستیم توی خونه -من شخصن این‌جا روزهای اختشاش بیرون نمی‌رم، می‌مونم خونه و دور خودم می‌چرخم-منتظریم شما از جنگ برگردید. این ما، خیلی مذبوحانه‌ایم واقعن. خیلی. خودمون می‌دونیم، شما یه وقت به رومون نیارید.
.