من اگر دلم بخواهد در نقد خشونتی که خودم هم گرفتارش شده ام بنویسم، برای این است که در نقد سرعت بنویسم، نقد سرعت جنبش های اجتماعی، همان هایی که به شان می گویند انقلاب.
هی از اول اش گفتم من با اصل نظام مشکلی ندارم، هی اطرافیانم خندیدند فکر کردند شوخی می کنم. شوخی نمی کردم، هنوز هم نمی کنم؛ هر جنبشی که اصل نظام را در کوتاه مدت هدف قرار بدهد یعنی هدفش تغییر ناگهانی ساختار است. یا به هدفش نمی رسد و به شدت سرکوب می شود و اعدام و سالها زندانی و بایکوت و عقب گرد و یا به هدفش می رسد و انقلاب می کند؛ انقلابی که بچه هاش را می خورد، همه مان را می خورد. تر و خشک هم ندارد.
بعد این هایی که می خواهم بگویم دو دو تا چهارتا اند، این که ما از آن نقطه ی عطف گذشته ایم و به جای خطرناکی رسیده ایم که ممکن است در مسیر انقلاب قرار گرفته باشیم.
حالا که چی؟ که بگویم این کتاب در حضر مهشید امیر.شاهی را بخوانید. در این شرایط خیلی خوب است. برای این که یک قدم به عقب برداریم و خودمان را از دورتر نگاه کنیم.
.
وقتی می گویم خودم هم گرفتار همان خشونت شدم کاملن جدی است؛ مگر من تندروترین مرگ ها را فریاد نزده ام؟ من هم آن روز می توانستم آدم بکشم- آن روز فکر می کردم بدبختانه و حالا فکر می کنم خوش بختانه- فقط تفنگ ندارم. اما فکر می کنم کنترل این خشونت بالقوه یاد گرفتنی است. که بالفعل نشود. همین هم هست که حتی آن هایی را هم که بیرون گود نشسته اند و می گویند لنگ ش کن تحمل می کنم. به خودم می گویم شاید حرفی داشته باشند که بتواند به من کمک کند. شاید چیزی باشد که من نمی دانم، ندیده ام، یادم رفته باشد.
بعضی وقت ها آدم آن قدر توی گود درگیر است که موقعیت خودش را نمی بیند، نمی داند کجای کار است و دارد چه کار می کند. فکر می کنم همان قدیم ها هم حتمن لازم بوده یکی- مربی، بزرگ تری، دوستی - از بیرون گود به طرف بگوید لنگ ش کن که این قدر همه گفته اند و حالا گاهی وقت ها هم بی راه، که شده ضرب المثل.
بعضی وقت ها آدم آن قدر توی گود درگیر است که موقعیت خودش را نمی بیند، نمی داند کجای کار است و دارد چه کار می کند. فکر می کنم همان قدیم ها هم حتمن لازم بوده یکی- مربی، بزرگ تری، دوستی - از بیرون گود به طرف بگوید لنگ ش کن که این قدر همه گفته اند و حالا گاهی وقت ها هم بی راه، که شده ضرب المثل.
فردای آن روز اگر کسی در نقد خشونت می گفت یا سرش داد می زدم یا با عصبانیت نادیده اش می گرفتم اما این کتاب در حضر مثل دوستی است که به ت می گوید: هی حواست هست داری چه کار می کنی؟ دشمن و غریبه نیست که باهاش در بیافتی که به تو چه و تو شرایط من را نمی فهمی. کتاب است، نمی شود باهاش دهن به دهن شد. این طوری است که می گذارد آدم فکر کند.
.
کنترل خشونتی که من ازش حرف می زنم مال ترسم از انقلاب است.
شانزدهم را از نو خواندم.