چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

تهمینه

یک‌ماه  است تهمینه تصویر پس زمینه‌ی ذهن‌ام است، همان‌طوری که یک موسیقی ساعت‌ها و روزها توی ذهن‌ات برای خودش می‌خواند و تو هم هیچ کاره‌ای. می‌خواستم بگویم تهمینه به ذهن‌ام هجوم آورده اما مگر دختر شانزده‌ساله‌ای که  زیر درخت توتی وسط حیاط بزرگ یک کارگاه ایستاده و دارد به‌ات لبخند می‌زند هجوم است. پنبه‌زارها و صدای دستگاه‌های پنبه زنی هجوم آورده‌اند. یک‌ماه است توی سرم پنبه می‌زنند و من دارم کر می‌شوم. از بیست آبان که دوباره یادم افتاده بود به‌اش؛ از آن روز عصر که اشتباهی عکس دخترک را وسط پنبه‌زارها دیدم.
تهمینه مترجم یک کارگاه پنبه‌زنیِ کیلومتر‌ها بیرون از شهر بود. پدر و مادرش هم هردو کارگر همان‌جا. وسط بیابان. بیابان که می‌گویم یک چشم‌انداز خشک را می‌گویم که تا می‌بینی بوته‌های پنبه‌ي درو‌شده می‌بینی و باد سرد ِ خشک می‌وزد. از این بیابان‌های شمالی. به‌اش می‌گویند استپ، نه؟ همان‌ها. جایی وسط بیابان، دور تا دورِ درخت توت بزرگی را دیوار کشیده بودند با اتاق‌های کار که زن‌ها و مردهایی درش با این ماشین‌های پر سرو صدا روزی نه ساعت، پنبه می‌زدند تا دومین صادر کننده‌ي پنبه جهان باشند. همان موقع هم تا روزها بعد صدای دستگاه‌ها از سرم نمی‌رفت.
کاش می‌شد روی شبکه صدای یک کارگاه پنبه زنی مدرن را پیدا کنم برای‌تان بگذارم این‌جا. آخر همه‌ي آن‌چه من می‌خواستم بگویم همین صدا و همان تصویر است. تهمینه‌ي شانزده‌ساله مترجمِ زبانِ اشاره میان رییس کارگاه و شصت و هشت کارگر ناشنوای پنبه‌زنی بود. تنها آدم شنوایی که تمام روزش را میان دست‌گاه‌ها می‌گذراند. می‌گفت به نظرت اگر چند سال توی کارگاه کار نکنم این صدایِ تویِ گوشم یک روزی تمام می‌شود؟ دلم می‌خواهد فقط آواز‌های نغز بشنوم.
.
"این کارگاه به خاطر استفاده بهینه از نیروی کار معلولین،‌ کارگاه نمونه‌ي سال کشور شناخته شده است."