این حرفها نه قصهي من که یک قصهي تکراری است.
.
ژول برای یک ضبط رادیویی آمده بود فرانکفورت. ایمیل زده بود که می آیم ببینمت. این طور وقتها همیشه دو تا انتخاب وجود دارد، یا دعوتاش میکنی خانه، با علاقه آشپزی میکنی، به پیش غذا و پس غذا فکر میکنی. بعد مینشینید و حرفهای نزده را میزنید تا به آنجایی برسید که بعدتر اگر یک جایی همدیگر را دیدید بدون اینکه از نگاه چشم توی چشم فرار کنید، بتوانید جدی جدی حال هم دیگر را بپرسید؛ یا نه برعکس یک قرار ساعت سه بعد از ظهر توی یک کافه میگذاری و میگویی که ساعت پنج فلان جا باید بروی و حواسات هست که آن قدر شنوندهی خوبی به نظر نیایی که حرفهای عمیقاش را شروع کند.به جای ایمیل شماره تلفناش را گرفتم، تلفن زدم گفتم هی خوشحالم که این نزدیکیهایی، اگر کارت امروز تمام است شب بیا اینجا برای شام. فردا هم میتوانی شهر را بگردی. اینطوری حرف هم میزنیم. گفت میآید، قرار شد شب بیاید، آدرس را روی تلفناش میفرستادم.
تمام طول روز به این فکر نکردم که قرار است حرف بزنیم یا چه بگوییم، فکر نکردم چون ممکن بود دوباره حس بد آن روزها سراغام بیاید. حس دوگانهای که هم دوستاش داشتم و هم در هیچ صورتی ادامهي رابطه را نمیخواستم. حتی نفرت خفیفی هم علیهاش داشتم، انگار که بهام خیانت کرده باشد. همزمان انگار که به الزا هم خیانت کرده باشد. گذاشته بودم شب بهاش فکر کنم که نکردم.
***
.
.
صبح بیدار میشوم و کمابیش مست و تلو تلو خوران قهوه میگذارم، شش تا قاشق برای پنج فنجان. پنج فنجان قهوه برای دو نفر معنیاش این است که قرار است خانه بمانیم یا بمانم. قهوه را که پیمانه میکنم یعنی دارم در مورد همهي روزم تصمیم میگیرم بی اینکه توی سرم جنگ و دودلی معمولاش بهپا شود.
خمیرلایه لایه را از توی یخچال در میآورم. نمیدانم صبحانه شیرین میخورد یا شور. برای همین هم هر دوش را درست میکنم. توی یخچال دنبال پنیر میگردم و ژامبون تند. خمیر را پنج قسمت میکنم، دو تا را مثلثی میبرم که کرواسان درست کنم. کره میگذارم و خمیر کرواسان را میبندم. دوتا شترودل ژامبون و پنیر. وقت برداشتن شکلات دو تا از شیشههای مربا میافتند و چه سرو صدایی به پا میشود. یک قاشق شکلات میگذارم روی خمیر مربع شکلی که باقی مانده، خمیر را میبندم و سینی را میگذارم توی فر، روی سه.
صدای مسواک برقیاش میآید، دارم فکر میکنم که چرا حرفهامان را دیشب نزدیم و الکی وقت را به فیلم دیدن گذراندیم که حالا مجبور باشیم صبح، سرحال و بعد از قهوه حرف بزنیم. به سرحال بودن که فکر میکنم در بطری کنیاک را باز می کنم و توی قهوه میریزم. این یکی شور و شیرینی نیست که نظرش مهم باشد.
صدای مسواک برقیاش میآید، دارم فکر میکنم که چرا حرفهامان را دیشب نزدیم و الکی وقت را به فیلم دیدن گذراندیم که حالا مجبور باشیم صبح، سرحال و بعد از قهوه حرف بزنیم. به سرحال بودن که فکر میکنم در بطری کنیاک را باز می کنم و توی قهوه میریزم. این یکی شور و شیرینی نیست که نظرش مهم باشد.
وسط فکرهای من میآید روی صندلی کوتاه آشپزخانه مینشیند و میگوید، یااام چه بویی. دستاش را دراز میکند که دور کمرم بگیرد، از دُورم بازش میکنم. میگوید خیلی خشنی. آدم که مهماناش را روی کاناپه نمیخواباند. بهاش میگویم شوخی را بگذارد کنار که حرف بزنیم. شیر را میریزم توی ظرف میگذارم روی میز، بعد شکر، بعد هم قهوه، بقیهی میز را چیدهام.
***
.
.
از یک شب مهمانی رفتن شروع شد. از براتیسلاوا برگشته بودم تا فقط از پاریس رد شوم الزا و ژرالدین را ببینم. شب رفتم پیش الزا، براش کادوی فارغ التحصیلیاش را آورده بودم. یادم است ساری آبیام را هم را هم بهش دادم فکر کردم من که از این مهمانی لباس مبدل تا آن یکی نمی پوشماش، مال تو که اندونزی زیاد می روی. مال تو که اصلن ازت بعید نیست با ساری بروی توی خیابان های پاریس.
ساعت شش رسیدم پاریس. فرودگاه اورلی پاریس که رسیدم و بارم را که تحویل گرفتم دیدم که زیپ چمدان کامل بسته نبود. چمدان را باز میکنم، شکلاتهای ودکا نبودشان. رفتم جلوی دفتر پلیس فرودگاه. دیدم نصف آدم های پرواز براتیسلاوا پاریس آنجا هستند که همین را بگویند، به چمدانهاشان دستبرد زده اند، همه هم یا سیگار یا شکلات. خب بدیهی است که نگاهی به صف انداختم و فکر کردم بی خیال. اگر فرودگاه اورلی قرار است جواب بخواهد از کسی که بیست نفر کافی هستند. من یکی که شخصن حاضر بودم اگر لازم شد دو تا جعبه شکلات هم بدهم و توی دام کاغذ بازی فرانسوی ها نیافتم. می توانستم تصور کنم که چند تا فرم باید پر کرد و دست کم پانزده جا را باید نوشت لو ئه اَپرووه، اَ پَری، تاریخ و امضا.
ساعت شش رسیدم پاریس. فرودگاه اورلی پاریس که رسیدم و بارم را که تحویل گرفتم دیدم که زیپ چمدان کامل بسته نبود. چمدان را باز میکنم، شکلاتهای ودکا نبودشان. رفتم جلوی دفتر پلیس فرودگاه. دیدم نصف آدم های پرواز براتیسلاوا پاریس آنجا هستند که همین را بگویند، به چمدانهاشان دستبرد زده اند، همه هم یا سیگار یا شکلات. خب بدیهی است که نگاهی به صف انداختم و فکر کردم بی خیال. اگر فرودگاه اورلی قرار است جواب بخواهد از کسی که بیست نفر کافی هستند. من یکی که شخصن حاضر بودم اگر لازم شد دو تا جعبه شکلات هم بدهم و توی دام کاغذ بازی فرانسوی ها نیافتم. می توانستم تصور کنم که چند تا فرم باید پر کرد و دست کم پانزده جا را باید نوشت لو ئه اَپرووه، اَ پَری، تاریخ و امضا.
بی خیال، این جزییات بیربط را دارم الکی توضیح میدهم چون نمیدانم چطور باید اصلیها را بگویم. شاید هم بیخود نیست به هر حال توی ذهن من این خاطرات همهشان با هم پک شدهاند. خب بر میگردم به ترتیب منطقیاش. داشتم می گفتم ساعت هفت رسیدم خانه الزا. گفت با بچهها خانهي ژول، یکی از همکلاسیهای قدیمی قرار داریم. گفتهام که تو هم میآیی. میدانی من دلم میخواست که شما دو تا همدیگر را ببینید. میخندم و میگویم آهان سنام الان آنقدری بالا رفته و روابطام آنقدر هرجایی هست که وقتاش شده برایام قرارهای اینطوری بگذاری؟
آن شب خوب گذشت. سه ماه کمابیش با تلفن و ایمیل با ژول در تماس بودیم. همین طوری من کژ دار و او مریز. کژ داشتن من هم مال این بود که فهمیده بودم من آدم رابطهی راه دور و رابطهی تا بعد ببینیم چه میشود و اینها نیستم، اما این را توضیح نمیدادم که نه گفتنام ناز کردن به نظر بیاید. یک جور کرم دخترانه. همین هم بود که ژول فکر میکرد ناز میکنم و بالاخره به زودی کوتاه میآیم و برای همین هم اصرار میکرد و اصرارهایاش نتیجه داد.
بالاخره من برگشتم که برای مدتی پاریس بمانم. یکی از دلایل پاریس رفتنم هم او بود. یعنی آدم هیجان انگیزی بود. خانهی "مامان بابای بوروژواش" شبیه هتل دوستاناش بود. حالا که گذشته بلد نیستم همهی ویژگیهای خوباش را توضیح دهم، همان موقع اگر بود حرفها داشتم. از آنهایی که فقط حرف نمی زنند و واقعی هستند و کار میکنند. اصلن از همه چیز گذشته باهوش بود، هوش یک آدم چیزی است که من یکی نمیتوانم نادیده بگیرم و سوت زنان از کنارش رد شوم.
دو ماه بود که کمابیش با هم بودیم، آمدم با چند جملهی کلیشهای این دوماه رو توصیف کنم، دیدم نمیشود. همینقدر بگویم که دو ماه خوبی بود، خیلی خوب. که یک روز دربارهی الزا بهم گفت.
از فردای ش دستم را هم که می گرفت چندشم می شد. نمیدانستم هم بگویم چرا، کم کم یک جورهایی گفتم نمیشود. اصلن از یک روزی به بعد گم و گور شدم، تلفنها را جواب ندادم. ایمیلها را سرسری. هی گفتم کار دارم. ببخشید اس ام اس ات را ندیدهام. تلفنام توی کیفام بوده. خانه نبودهام. تحویل کار دارم. خلاصه رابطه را خیلی خجالت آور و بچهگانه تمام کردم.
***
.
***
.
تا اینکه هر کداممان رفتیم جای دیگری. تا حالا که یک سال میگذرد و سر میز صبحانهي خانهي من نشستهایم و کرواسانها آماده شدهاند و از فر در میآورمشان برایاش قهوه میریزم و میگویم خب بگذار من شروع کنم. کرواساناش را بر میدارد و صدایاش را کلفت میکند و میگوید شروع کن دخترم.
به ظرف شویی تکیه میدهم. میگویم، یک وقتی، آدمی، دوستی، برایام تعریف کرد که بعد از ازداوجاش با خواهرزناش خوابیده، حالا هنوز ازدواج شان به جا بود و همه چیز سر جای خودش، قضیه مال چند سال پیش بوده. اما بعد از آن هر وقت یادم میآمد برایام غیر قابل تحمل میشد. یک بار اینها را بهش گفتم. گفت ببین یک عالمه آدم دیگر هم ممکن است اطرافت این طوری باشند. گفتم قبول اما من نمی دانم. تا وقتی که نمی دانم فرض می کنم که نیستند. حالا که گفته ای یک جوری شده برای من. بعدش او از این در درآمد که آدم را پشیمان می کنی از این که رازی را بهت گفته. گفت که من به تو گفتهام چون فکر میکردهام تو قضاوت نمیکنی، تو ذهنات باز است، میتوانی شرایط مختلف را تصور کنی. گفتم نه، حالا میبینی که نیستم. نگو آقا، نگو همهی آدمها تحمل هر چیزی را ندارند. میگویی راز است، با گفتناش خودت را رها میکنی و دیگران را مسؤول.
حالا شبیهاش برای تو است و آن روزی که گفتی قبلن مدتی با الزا بودهای. من دوست های نزدیک مثل الزا کم دارم، توقع نداشته باش که نشنیده میگرفتم. بلد نبودم توی خودم بریزم ادا دربیاورم که این چیزها برام مهم نیست، هست. خواهر که ندارم، اما فکر میکنم اگر داشتم حسام بهاش شبیه حسام به الزا بود. احتمالن مثل زنی است که اگر بداند یکی با خواهرش خوابیده حاضر نیست هیچ وقت با آن آدم برود توی رختخواب. همین کافی بود که من بی هیچ فکر دیگر بگویم نه. دوست میتوانستیم باشیم. اما برای همیشه هر جور رابطه ی دیگری با تو یک جور چندش آوری می شد.
جا خورده بود، او هم مثل بقیه از این در درآمد که فرض کن که نمی دانستی، به همین سادگی. یک چیزی توی گذشته بوده. تمام شده بود. من فکر کرده بودم تو بلدی بپذیری که بهات گفتم، می خواستم از خودم بشنوی و نه الزا. اصلن فکر کردم مهم نیست. گفتم اول اینکه چند ماه پیش برای من گذشته نبود. چند ماه پیش جز یکی از بازه های زمان حال به حساب میآید، فقط یک ذره بازهاش بزرگ است بعدش هم...
و خیلی حرفهای دیگر، که نه من و نه او را قانع کرد، فقط هی بیشتر و بیشتر حال او را بد کرد. به هر حال حسهایی از این دست که چیزی نیست که آدم درش قانع شود، مخصوصن که یکسال هم ازش گذشته باشد.
و خیلی حرفهای دیگر، که نه من و نه او را قانع کرد، فقط هی بیشتر و بیشتر حال او را بد کرد. به هر حال حسهایی از این دست که چیزی نیست که آدم درش قانع شود، مخصوصن که یکسال هم ازش گذشته باشد.
***
.
.
این حرفها که دیگر گفتن ندارد، اما آخرش با حس بدی رفت. انگار باید نمیگفتم، همانطوری که فکر میکردم او با گفتن رابطهاش با الزا خودش را رها کرده و همه چیز از جمله فهم شرایط و روشنفکری و از این دست را گردن من انداخته بود. حالا هم من با گفتن حسام دوباره بار را روی دوش او انداخته بودم. میدانید فکر میکنم در اعتراف کردن خودخواهیهای عمیق و پیچیدهای پنهان است که در دروغ مصلحتی نیست. اصلن خیلی وقتها در پنهانکاری از خود گذشتگیای هست که در شفاف بودن نیست. گفتم که گفتن ندارد، کداممان هست که این چیزها را نداند.