اینکه این روزها داریم به چه فکر میکنیم از اینکه این روزها داریم چه کار میکنیم مهمتر است، این تنها راهی است که میشود به هم نزدیک بمانیم مستقل از اینکه کجا زندگی میکنیم. ژرالدین دارد اینها را میگوید وقتی بشقابهای غذای جلویمان را جا به جا میکند. یکیمان سالاد رست بیف سفارش داده و آن یکی تون که از نیمه با هم عوض کنیم.
بهش میگویم نمیدانم این روزها به چه فکر میکنم؛ حالم خوب است یا حتی خیلی خوب و طبق معمول وقتهایی که حالم خوب است نگرانی مدامم این است که در دام راحتی با سیستم همراه شدن بیافتم. میگوید ماها هر جور که حسابش را کنیم با سیستم همراه شدهایم و داریم با چرخهایش میچرخیم. اما خب این تنها راهاست برای اینکه که صدایت شنیده شود و بتوانی تغییرات کوچکی که دوست داری را ایجاد کنی. اگر نه باید مثل الزا بزنی زیر همه چیز و آنارشیست شوی، که آن هم تنها جایی که ممکن است چند درصدی بپذیردت آکادمی است. یا شایدم کلن به خاطر راحتیش این راه را انتخاب کردهایم.
ژرالدین دارد با ژولیت کار مونتاژ فیلم جدید فرهادی را انجام میدهند. امروز قرار بود فرهادی بیاید و نتیجهی دو هفتهی اول کار را ببیند. اینقدر استرس داشت که زنگ زد برویم با هم ناهار تا مجبور نباشد این دو سه ساعت باقی مانده را به جلسه فیلم بینیشان با کارگردان فکر کند. هی میگوید میترسد تفاوتهای فرهنگی مانع شود راحت حرفهای هم را بفهمیم و با هم کار کنیم. میگویم بیخیال، توی این سطح از کار تفاوتهای فرهنگی نقش مهمی ندارند. میگوید از بعد از دیدن چهارشنبه سوری این برای من مثل یک رویا بود و من حالا دارم زندگیش می کنم.
تا جلوی در دفتر کارش همراهیش میکنم و بعد قدم زنان میروم به سمت کتابفروشی ژیلبر ژوزف که چند کتاب صوتی بخرم. هیچ ایدهای هم ندارم چه کتابی میخواهم. توی راه به چیزی که فکر میکنم نگرانی از رابطهم با سیستم نیست. به این فکر میکنم که دوستیهایم را از فاصلهی دور نمیتوانم حفظ کنم مگر اینکه بتوانیم یک روز معمولی همدیگر را تصور کنیم. مهزاد یکبار نوشته بود، اینبار که آمدی باید یک عالمه حرف بزنیم، دیگر نمیتوانم تصور کنم روزت چطور میگذرد، به چی فکر میکنی. پاریس که آمدم روز اول شارل گفت که میترسم یکسال بعد نشناسمت سارا، همین تابستان هم که برگشته بودی توی بیمارستان همهش داشتم به این فکر میکردم این سارای قبلی نیست، سارایی که پاریس بود از این اتفاقها برایش نمیافتاد، محافظهکارتر از این حرفها بود.
بهش میگویم نمیدانم این روزها به چه فکر میکنم؛ حالم خوب است یا حتی خیلی خوب و طبق معمول وقتهایی که حالم خوب است نگرانی مدامم این است که در دام راحتی با سیستم همراه شدن بیافتم. میگوید ماها هر جور که حسابش را کنیم با سیستم همراه شدهایم و داریم با چرخهایش میچرخیم. اما خب این تنها راهاست برای اینکه که صدایت شنیده شود و بتوانی تغییرات کوچکی که دوست داری را ایجاد کنی. اگر نه باید مثل الزا بزنی زیر همه چیز و آنارشیست شوی، که آن هم تنها جایی که ممکن است چند درصدی بپذیردت آکادمی است. یا شایدم کلن به خاطر راحتیش این راه را انتخاب کردهایم.
ژرالدین دارد با ژولیت کار مونتاژ فیلم جدید فرهادی را انجام میدهند. امروز قرار بود فرهادی بیاید و نتیجهی دو هفتهی اول کار را ببیند. اینقدر استرس داشت که زنگ زد برویم با هم ناهار تا مجبور نباشد این دو سه ساعت باقی مانده را به جلسه فیلم بینیشان با کارگردان فکر کند. هی میگوید میترسد تفاوتهای فرهنگی مانع شود راحت حرفهای هم را بفهمیم و با هم کار کنیم. میگویم بیخیال، توی این سطح از کار تفاوتهای فرهنگی نقش مهمی ندارند. میگوید از بعد از دیدن چهارشنبه سوری این برای من مثل یک رویا بود و من حالا دارم زندگیش می کنم.
تا جلوی در دفتر کارش همراهیش میکنم و بعد قدم زنان میروم به سمت کتابفروشی ژیلبر ژوزف که چند کتاب صوتی بخرم. هیچ ایدهای هم ندارم چه کتابی میخواهم. توی راه به چیزی که فکر میکنم نگرانی از رابطهم با سیستم نیست. به این فکر میکنم که دوستیهایم را از فاصلهی دور نمیتوانم حفظ کنم مگر اینکه بتوانیم یک روز معمولی همدیگر را تصور کنیم. مهزاد یکبار نوشته بود، اینبار که آمدی باید یک عالمه حرف بزنیم، دیگر نمیتوانم تصور کنم روزت چطور میگذرد، به چی فکر میکنی. پاریس که آمدم روز اول شارل گفت که میترسم یکسال بعد نشناسمت سارا، همین تابستان هم که برگشته بودی توی بیمارستان همهش داشتم به این فکر میکردم این سارای قبلی نیست، سارایی که پاریس بود از این اتفاقها برایش نمیافتاد، محافظهکارتر از این حرفها بود.
من هم میترسم؛ تمام سرمایهی زندگی من سرمایهی اجتماعیم است. واقعن جز این هیچچیزی ندارم. میترسم روش زندگیم آدمهایم را ازم بگیرد. تجربهی از ایران (و حتی از شیراز به تهران) رفتنم البته بهم ثابت کرد من در دامی که بیشتر نزدیکانم افتادهاند (سارا ت، دام است این؟)، نمیافتم. دور نمیشوم، نمیبرم، نسبت به ایران نوستالژیک هم نمیشوم، مکانها و گذشته برایم واقعی باقی میمانند. در پنج سال گذشته دو سه ماهی یک بارایران بودهام، علی رغم اینکه من هم همهی دلیلهای لازم را برای نرفتن- یا نتوانستن رفتن- داشتهام. به آدمهایی که برایم مهم بودهاند همانقدر نزدیکم که قبلن بودم. این بود که از پاریس رفتن آنقدرها هم برایم سخت نبود؛ فکر میکردم راهِ رفتن و پلهای پشتسر را خراب نکردن بلدم، فکر میکردم مثل یک تکنیک است، وقتی با آزمون و خطا یکبار یادش گرفتی، دیگر برای همیشه است. هنوز هم نمیگویم اینبار را نمیتوانم، هنوز هم نمیگویم که دارم میشوم مثل بقیهي مهاجرهایی که بیشتر پناهندهاند تا مهاجر. اما میترسم. اعتماد به نفس آدمی را ندارم که این راه را یک بار رفته.
شاید ویژگی کابل باشد. دوستان و خانوادهات نمیتوانند زندگیات را تصور کنند، نمیتوانند بدانند حالا تو چطوری به خبرها به کتابها و فیلمها و موقعیتها عکسالعمل نشان میدهی. میترسند تجربهای را پشت سر گذاشته باشی که حالا دیگر مثل قبل نباشی. نتوانند پیشبینیات کنند. بخش مهمی از لذت دوستیهای قدیمی این است که میتوانی عکسالعمل طرف مقابلت را توی موقعیتهای مختلف تصور کنی.
پ.ن: یکی نوشته بود وقتی دیوار چهارم را دیدم نظرم را بنویسم. نظر حرفهای ندارم چون تئاتر بین حرفهای نیستم. اما نظر غیر حرفهایم این است که: خیلی خوب بود لعنتی. کلن من وقتی میروم تئاترهای امیررضا بعدش بیشتر از اینکه به خود تئاتر فکر کنم به این فکر میکنم که با اینکه همیشه این همه دوست خلاق و باهوش دور و برم داشتهام که ازشان ایده و انرژی بگیرم، هیچ غلطی توی زندگیم نکردهام.
پ.ن: یکی نوشته بود وقتی دیوار چهارم را دیدم نظرم را بنویسم. نظر حرفهای ندارم چون تئاتر بین حرفهای نیستم. اما نظر غیر حرفهایم این است که: خیلی خوب بود لعنتی. کلن من وقتی میروم تئاترهای امیررضا بعدش بیشتر از اینکه به خود تئاتر فکر کنم به این فکر میکنم که با اینکه همیشه این همه دوست خلاق و باهوش دور و برم داشتهام که ازشان ایده و انرژی بگیرم، هیچ غلطی توی زندگیم نکردهام.