دیروز صبح ساعت شش بدون نق و سختی از خواب بیدار شدم. ساعت هفت فرودگاه امام بودم بدون اینکه نگران باشم دوباره جا می مانم. ساعت هشت و نیم بدون یک دقیقه تاخیر هواپیما بلند شد و دو ساعت و پنج دقیقه بعد کابل بودیم. دوساعت را هم خوابیدم. توی فرودگاه کابل هم مجبورم نکردند فرم های اداره ی مهاجرت شان را پر کنم. یعنی بعد از اینکه سه بار تکرار کردم فرمی را که دفعه ی پیش پر کرده ام توی کیفم است، ولم کردند.
ماشین توی پارکینگ منتظرم بودم و راننده آمده بود جلوی در تا برای چمدان هایم کمکم کند. هوا هم خیلی گرم نبود. بیست و نه یا سی درجه مثلن. در مقایسه با تهران بهار بود. حالم همه جوره خوب بود. خوشحال بودم که برمی گردم. لحظه شماری می کردم که برگردم خانه لباس ها و کتابها را بچینم سر جای شان، ناهار بخورم، بخوابم بعد بروم آرایشگاه موهایم را کوتاه کنم و بعد هم با ویلیام و جیمیز برویم بیرون.
اما یک چیزی توی راه فرودگاه تا خانه حالم را آنقدر بد کرد که هنوز وقتی یادم می آید دلم هری می ریزد. می خواستم کارت شارژ تلفن بخرم. راننده بر خلاف معمول که خودش این کار را می کند قفل در را باز کرد و گذاشت خودم کارت بخرم. توی تمام خیابان های کابل شما مردهایی را می بینید که کارت شارژهای تلفن های مختلف را دستشان گرفته اند و از تکان می دهند برای فروش، این ها همان هایی هستند که دلار و افغانی هم چینج می کنند. این است که آدم ها معممولن همان طور که روزنامه می خرند، وقتی توی ترافیک مانده اند کارت تلفن هم می خرند. شیشه های ماشین های سازمان را نمی شود پایین کشید، همین بود که من در را باز کردم و تا از آقای کارت فروش کردیت تلفن بخرم. مثل همه ی وقت های دیگر( توی خیابان های اصلی شهر) به محض اینکه در ماشین را باز کردم یک خانم و بعد هم یک آقا آمدند دست شان را دراز کردند برای پول. این جور وقت ها هر جای دنیا که باشم دلم می خواهد فرو بروم توی زمین چون هیچ کاری از دستم بر نمی آید. بر خلاف همکارانم ناله های شان را هم متوجه می شودم. این صحنه به خودی خود حال من را برای چند دقیقه بد می کند. اما چیزی که باعث شده از دیروز حالم همین طور بد ماند این است که آقای کارت فروش فورن به زن برقع پوش که دست سمت من برده بود و به مردی که پاهایش را - احتمالن توی جنگ- از دست داده بود و روی زمین نشسته بود و دستش را سمت من که توی ماشین نشسته بودم دراز کرده بود گفت: "برید آن طرف، اینجا نایستید، دست سمت ایرانی برای یاری دراز نکنید."
نه این که من خوشم بیاید کسی سمتم دست دراز کند. اما می فهمید چه می گویم وقتی می گویم حالم خیلی بد شد؟ حالم از این جمله ی آخرش خیلی بد شد. نمی دانم از دستش ناراحت شدم یا نه. اصلن آیا می توانستم جواب بدهم بهش؟ بگویم چرا؟ بهم بربخورد؟ دوباره یادم آمد به کاری که توی ایران با پناهندگان افغان کرده بودیم، چیزی که از هفته ی دومی که اینجا بودم یادم رفته بود، این قدر که با روی خوش پذیرفته اندم و هیچ وقت کسی در مورد ایران یا اقامت ش در ایران حرف بدی نزده بود.