ساعت نه بیدار میشوم. پرده اتاق را باز میکنم. دلم برای نور معمولی روز تنگ شده. اما زود دوباره می بندمش. یک ماه است آمدهام توی این اتاق طبقهی سوم و هنوز یاد نگرفتهام که پردهها را نمی شود کنار زد. پنجرهی خیلی بزرگ اتاقم روبروی اتاقک نگهبانی ِ روی پشت بام ِ بانک توسعهی آسیایی است. تمام بیست و چهار ساعت روز را یک نگهبان با لباس فرم- پیراهن یا تیشرت خاکی با شلوار سرمهای- نشسته آنجا و یک مسلسل فیکس شده روی پایه اش را هم گذاشته روی پنجرهی اتاقک. گاهی وقت ها سر مسلسل را به این طرف و آن طرف کوچه باریکمان میچرخاند؛ نه اینکه بخواهد به کسی شلیک کند، نه، صرفن چون دوربین به مسلسل وصل است به هر کجا میخواهد با دوربین نگاه کند مسلسل را به همان طرف میچرخاند. متاسفانه یا خوشبختانه این روزها شهر امن است و مسلسل بیشتر مواقع ِ روز در حالت طبیعیاش، یعنی رو به اتاق من، است.آیا مسلسل ش خالی است؟ نه، هیچ اسلحهی گرمی در کابل خالی نیست، همین است که هر از چندگاهی خبر میرسد که پلیسها اتفاقی همدیگر را کشتهاند. احساس عجیبی است اینکه صبحها از خواب بیدار شوی پردهها را کنار بزنی و اولین چیزی که ببینی مسلسلی باشد که کمتر از هشت متر آن طرفتر، به سمتات نشانه رفته.
صبح شنبه است. آخر هفتهی ماست و روز اول کاری کشور است. میروم بانک از ای تی ام پول بگیرم. دلار؟ یا افغانی؟ کم کم دارم از دلار به افغانی منتقل میشوم. این چند ماه سختم بود افغانی داشته باشم چون درکی از مقدار و ارزشش نداشتم. مساله این است که خود دلار را هم بلد نبودم، صرفن یاد گرفته بودم -با تسامح- یک دلار را معادل یک یورو حساب کنم و جواب میداد. افغانی را هنوز مجبورم توی ذهنم تقسیم بر پنجاه کنم تا بفهمم چند دلار میشود. راننده طبق معمول رادیویاش روشن است. رادیو مخصوص این راننده رادیو زمزمه است. خودم را آماده می کنم که تا برویم و برگردیم روانی شوم. دو مجری جوان و شاداب و خندانِ رادیو دارند برنامه اجرا می کنند و تلفن های شنوندگان را هم جواب می دهند. بین تلفن ها هم آموزه های اسلامی را می گویند:..در جهنم زنی را دید که دارند زنده زنده گوشت تنش را با قیچی داغ تکه تکه می کنند ، پرسید چرا، گفتند بدن این زن را نامحرم دیده. صدای و لحن زن و مرد جوانی که دارد حکایات اسلامی را تعریف میکند، دقیقن شبیه لحن مجریهای رادیو ایران هستند که صبحها میگویند "چه صبح قشنگی"، آدم منتظر نیست با این لحن در مورد تکه تکه کردن کسی با قیچی داغ بشنود.
صبح شنبه است. آخر هفتهی ماست و روز اول کاری کشور است. میروم بانک از ای تی ام پول بگیرم. دلار؟ یا افغانی؟ کم کم دارم از دلار به افغانی منتقل میشوم. این چند ماه سختم بود افغانی داشته باشم چون درکی از مقدار و ارزشش نداشتم. مساله این است که خود دلار را هم بلد نبودم، صرفن یاد گرفته بودم -با تسامح- یک دلار را معادل یک یورو حساب کنم و جواب میداد. افغانی را هنوز مجبورم توی ذهنم تقسیم بر پنجاه کنم تا بفهمم چند دلار میشود. راننده طبق معمول رادیویاش روشن است. رادیو مخصوص این راننده رادیو زمزمه است. خودم را آماده می کنم که تا برویم و برگردیم روانی شوم. دو مجری جوان و شاداب و خندانِ رادیو دارند برنامه اجرا می کنند و تلفن های شنوندگان را هم جواب می دهند. بین تلفن ها هم آموزه های اسلامی را می گویند:..در جهنم زنی را دید که دارند زنده زنده گوشت تنش را با قیچی داغ تکه تکه می کنند ، پرسید چرا، گفتند بدن این زن را نامحرم دیده. صدای و لحن زن و مرد جوانی که دارد حکایات اسلامی را تعریف میکند، دقیقن شبیه لحن مجریهای رادیو ایران هستند که صبحها میگویند "چه صبح قشنگی"، آدم منتظر نیست با این لحن در مورد تکه تکه کردن کسی با قیچی داغ بشنود.