نمی دانم آن لحظه ای که قبول می کنم چیزی را ترجمه کنم دقیقن چه فکری از سرم می گذرد که تمام قول و قرارهای قبلی ام را به خودم، که دیگر هیچ وقت هیچ چیزی ترجمه نکنم، یادم می رود. پنج سال پیش بعد از ترجمه ی یک گزارش صد و پنجاه صفحه ای و سه مقاله ی انسان شناسی از فرانسه به فارسی به خودم قول دادم که دیگر هیچ چیزی را در هیچ شرایطی برای ترجمه قبول نکنم. آدم باید بپذیرد که برای یک کارهایی ساخته نشده و به نظرم در سی سالگی وقتش است که لیست دقیق این چیزها را بداند و از لیستش هم پیروی کند. حساسیت م نسبت به زبان مبدا و مقصد و اصلن ناتوانی م از یافتن کلمه ی مناسب (توی حرف زدنم هم همین مشکل را دارم چه برسد به ترجمه چیزی که کسی دیگر نوشته) تلاش برای این که خوانش متن مقصد روان باشد و هم زمان متعهد هم باشم و..و..و... بیچاره م می کند.
در پاریس مدتها بود در معرضش قرار نگرفته بودم. سر کار مترجم رسمی داشتیم، بعدش هم اگر قرار بود چیزی از انگلیسی به فرانسه یا بر عکس ترجمه شود این قدر آدم نیتیو هر دو زبان وجود داشت که کسی سراغ من نیاید و من را در منگنه نگذارد. برای کارهای شخصی هم که لازم نداشتم.
در افغانستان دوباره برگشته م سر خانه ی اول. اصلن خانه ی منهای یک. قبلن اگر چیزی را قرار بود به فارسی ترجمه کنم، قبول که بیچاره می شدم اما در نهایت این قدر از نتیجه راضی بودم که انگار متن را خودم نوشته باشم. این طوری دست کم نتیجه کوفتم نمی شد. اینجا حتی به امید نتیجه هم نمی توانم این همه سختی را تحمل کنم.
هر چیز ساده و معمولی را که ترجمه می کنم - از یک نامه ی رسمی گرفته تا لیست برنامه های یک کنفرانس، تا چیزهای پیچیده تر و خیلی طولانی تری مثل مقاله ی علمی یا گزارش کاری- باید بعد از ترجمه بدهم به یکی از همکاران دری-زبان افغان م که ایرانی-زدایی ش کند: متن فارسی ایرانی را برگرداند به دری. به عبارتی بسیاری از کلمه ی های اصلی را که جان به لب شده م که معادل فارسی خوبی برای شان بگذارم را برگرداند به انگلیسی، ی اضافه را بردارد و حتی همزه هم جایش نگذارد و تمام علایم جمع را پچسباند به کلمه ها و کلمه های دو تکه ای را بچسباند به هم.