پیغام میدهد که میتوانیم قرار را یک ساعت عقب بندازیم. چشمانم برق میزند و مینویسم بله بله حتمن. نیم ساعت مانده به قرار و من رسیدهام ایستگاه کامبرون. مینویسد: مشکوکی. چیکار داری میکنی الان؟ درحالت عادی کولی بازی در میآوردی برای چنین چیزی یا با لجبازی قرار را کلن کنسل میکردی. میگویم اول اینکه در حالت عادی در این ساعت از روز از سرکار برمیگشتم و اینکه میروم سر بزنم به کتابفروشی مورد علاقهم.
فکر کرده بودم پیاده بروم تا لا موت پیکِت که قرار داریم و توی راه سری بزنم به کتابفروشیم. حالا میبینم که به جای بیست دقیقه یک ساعت و بیست دقیقه وقت دارم و خوشحالم. خیلی خوشحال.
میرسم جلوی کتابفروشی. آقای کتابفروشی صورتش با خنده باز میشود، سلام میکند و از پشت میزش بلند میشود میگوید، بیا ببین چقدر کتاب جدید آوردهام. و بعد با هیجان شروع میکند به لیست کتابها را گفتن...من هم ساکم را میگذارم روی میزش و شروع می کنم به سوال پرسیدن، بوریس ویان چی جدید آوردهاید؟ تو کی میخواهی عادت نویسندهای کتاب خواندن را ترک کنی؟ شوالیه جوزف کسل انتشارات فولیو را آوردهاید؟ حتمن پالتویی میخواهی؟ بله قطع کتاب برایم مهم است، جا نمیشود توی کیفم. کتاب جدید اریک فوتورینو را چی؟ چیست؟ مال 2012 است ؟ نه ندارم، نشنیدهام. در مورد چیست؟ سالهای مسوولیتش در لوموند.
کتابفروشی مورد علاقهی من در پاریس، نه فروشگاههای زنجیرهی فنک است، نه کتابفروشی چهار طبقهي ژیلبرت ژون در سن ژرمن، نه شکسپیر اند کامپنی که پاتوق انگلیسی زبانخوانها است و نه سمیث. کتابفروشی مورد علاقهی من یک کتاب دست دوم فروشی است، که به جز کتابها، فقط دو یا سه تا آدم توش جا میشوند تا بدون اینکه به هم بخورند توی کتابها بگردند. دقیقن همانطوری که آرش میگوید وقتی طی صخره نوردهها و کوهنوردیها و سفرهایشان یک درهی دست نخورده، یک جزیرهی بکر توی خلیج فارس یا یک غار بینظیر را کشف میکنند، به کسی در موردش نمیگویند چون نگرانند که بشود مقصد سفرهای توریستی. من هم معمولن ازش حرف نمیزنم مگر اینکه کسی ازم بپرسد. کسی هم از من معمولن ازم نمیپرسد که کتابهایت را از کجا میخری. دوستانم همهشان یا کتاب نو میخرند یا مثل بلا و سباستین کیندل دارند و شش ماه است دارند با پشتکار مرا هل میدهند که کیندل بخرم.
تلاشهای بلا و سب ددرست نزدیک به پیروزی و در لحظات آخر شکست خورد. داشت جواب میداد، چون قبول دارم که کتابها سنگینترین داراییهایی آدمی است که زیاد جا به جا میشوند. اولین چیزهایی هستند که از چمدانهای جابه جایی کنار گذاشته میشوند. و وقتی میدهیشان که بروند، انگار از جانت چیزی را جدا میکنی. مثل لباس نیست که بدهی به دوستانت و هر بار تنشان ببینی خوشحال شوی. کتابهایت را هر بار توی قفسهی کتابهایشان ببینی قلبت هری میریزد. بعد بحث افغانستان رفتن هم بود، آنجا که نمیتوانم هر بار برای چند ماه کتاب ببرم با خودم. کیندل ناچار به نظر میرسید تا وقتی که فهمیدم با کیندل الزامن نمیتوانی کتاب به دوستانت قرض بدهی یا بگیری. مگر اینکه ناشر و نویسنده اجازه داده باشد که این کتاب قابل قرض دادن است، و ظاهرن این اجازهی است که به طور معمول به کتابهای جدید، کتابهای پرفروش و...داده نمیشود. آمازون میگوید طبق آمارش 35 درصد کتابها لِندِبل هستند (برای دو هفته)، که همانطور که ممکن است حدس بزنید این کتابها یا همان کلاسیکهایی هستند که معمولن خواندهایمشان و یا اصلن مجانی قابل دسترسی هستند یا کتابهایی که الزامن درصد زیادی از مردم علاقهی به خواندنشان ندارند. حالا نه اینکه من ان تا دوست داشته باشم که کیندل داشته باشند و بخواهم ازشان کتاب امانت بگیرم یا بهشان امانت بدهم. نه، فقط دو نفرند. شاید هم سالی یکبار هم از چنین امکانی استفاده نکنم. اما مساله این است که حاضر نیستم وسلیهای را بخرم و ازش استفاده کنم، که یکی از مفاهیمِ از نظر من پایهایِ استفاده از کالای فرهنگی برایش بدیهی محسوب نمیشود. امانت دادن و بخ اشتراک گذاشتن. میدانم که آمازون با کیندل نخریدن من ورشکست نمیشود، اما برایم مهم است که برای چیزی که بدونش هم میتوانم زندگی کنم خط قرمزهایم را جا به جا نکنم.
کتاب نو هم نمیخرم مگر اینکه خیلی هوس کنم و مطمئن باشم دستِ دومش هنوز پیدا نمیشود. فکر میکنم کتابهای دست ِ دوم هویتی دارند که کتابهای نو ندارند. قیمتش هم همیشه نصف یا کمتر است. تازه کتابفروش مورد علاقهی من در ازای هر چهارتا کتابی که انتخاب میکنی بهت چهارتا کتاب هم هدیه میدهد. و چقدر هیجان انگیزتر است انتخاب کردن چهارتای جایزه. انتخاب هشت کتاب، کاری است که در بیست دقیقه نمیشود انجام داد اما در یک ساعت و بیست دقیقه شاید بشود.