سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۰

How to slow down

می‌روم اسب سواری. چطوری وقت می‌کنم؟ گفتم که هار شده‌ام نسبت به زندگی. سر کار نمی‌روم هر وقت دلم بخواهد. صبح بیدار می‌شوم و از توی رختخواب ایمیل می‌زنم که "د‌ی‌یر الکساندرا..." که نمی‌آیم یا دیر می‌آیم. بعد هم فکر نکنید که می‌مانم توی رختخواب؛ نه بلند می‌شوم و یک پنجم قاشق قهوه را می‌ریزم توی قهوه ساز و پنجره را باز می‌کنم و فکر می‌کنم امروز چند تا از کارهای چند سال عقب افتاده را می‌رسم انجام دهم. بله صبح سر کار نمی‌روم. یا  ساعت چهار و پنج می‌روم تا آخر شب. کاملن حس آدمی را دارم که از این‌جا رفتنی است پس هر کاری دل‌ش می‌خواهد می‌تواند کند. حالا نه هر کاری. مثلن از لیست غذاهایی که عطاری‌م- برهمان وزن‌ی که دیگران می‌گویند پزشک‌م- گفته نخور هنوز عدول نمی‌کنم. اجازه‌ی یک پنجم قاشق قهوه را به سختی گرفته‌ام. لیست چیزهایی که می‌توانم بخورم شده کم‌تر از لیست چیزهایی که نمی‌توانم بخورم. گفته سودایی‌ شده‌ام. همان‌طور که می‌گویند طرف رفتارش سودایی‌ست؟ نمی‌دانم. گوجه، تخم مرغ، بادمجان، قهوه، شکلات، تخمه، گردو، موز، کیوی، - لیست را کامل می‌نویسم برای کسی که سودایی را گوگل می‌کند- چیپس، انبه، آناناس، آووکادو - هوا از ازمن بگیر این یکی را نه- و الکل نخورم. باز هم هست، نارگیل و کلن میوه‌های گرم‌سیری. گلوتن اینتالرنس هم دارم ظاهرن، یک آزمایش دیگر باقی مانده تا خودم تبدیل به یک آدم اینتاربل بشوم سر میز غذا.

دیگر چه‌کار می‌کنم؟ شنا می‌کنم. امروز وقتی با نیکیتا رفتیم کلاس تیراندازی ثبت نام کنیم مچ خودم را گرفتم. به‌ش گفتم این احساسی که من به شنا و تیراندازی و سوارکاری دارم، ریشه در آموزه‌های اسلامی دارد و درست که نگاه کنی معلوم است که من توی یک جامعه‌ی مسلمان بزرگ شده‌ام. فکر کنم از بچگی آن جمله را هر روز روی دیوار مدرسه‌مان دیده‌ام و رفته توی ناخودآگاه‌م. تا حدی تاثیر گذاشته که هیچ وقت نفهمیدم چرا بر خودم واجب می‌دانم تیراندازی‌م یاد بگیرم، حالا با تفنگ یا تیر و کمان. من کلن توی زندگی‌‌ام هیچ وقت باشگاه نرفته‌ام یا ورزش نکرده‌ام .به جز مدرسه، توی دانشگاه هم شطرنج برداشته بودم.  هیچ فعالیت ورزشی نداشته‌ام جز همین‌هایی که به نظر خودم سرگرمی است. اصلن تنم مور مور می‌شود اسم فواید ورزش که بیاید.
 تیر و کمان‌م بد نیست. دانشجوی انسان‌شناسی که بودیم، تیر و کمان درست می‌کردیم مثل انسان‌های اولیه و بعد باهاش تیراندازی می‌کردیم و مسابقات حرفه‌ای برگزار می‌کردیم. همیشه که نه. وقت حفاری یا سفرهای دانشگاهی. ایتالیا که بودیم با نیکی تیراندازی با تفنگ را شروع کردیم. اما این‌قدر سر ثبت نام اذیت‌مان کردند که وقتی کلاس‌های‌مان شروع شد، دیگر داشتیم از ایتالیا می‌رفتیم. هزارتا سند و مدرک ازمان خواستند. از این مدارکی که پلیس می‌دهد که بگوید ما هیچ وقت توی زندگی‌مان کار بدی نکرده‌ایم و از نظر روانی سالم هستیم و ... . این بار که شیراز بودم کلی وقت داشتم که با آریا تمرین کنیم. فرق می‌کند مسلمن. ولی خب دوربین دقیق‌ش اعتماد به نفس‌م را در تیراندازی بالا برد. آریا البته معتقد است که با این مدل تفنگ دایانا و این دوربین غیر ممکن است کسی نتواند هدف را بزند. 

"زبان مادری" را دارم برای بار دوم می‌خوانم. از آن کتاب‌هایی است که دو صفحه می‌خوانی و بعد می‌بندی‌شان و فکر می‌کنی. قبلن در موردش این‌جا حرف زده‌ام؟ احتمالن دو و نیم سال پیش. فکر کنم آدمی نمانده که این‌کتاب را پیش‌ش تبلیغ نکرده باشم. مال بیل بریسون است.

پ.ن: چرا تیترها را انگلیسی می‌زنم؟ نمی‌دانم. تیترها معمولن جمله‌ای ایست که همان روز صبح‌ تا شب توی ذهن‌م بوده. دیدید وقتی توی ذهن‌تان با خودتان حرف می‌زنید یک جمله‌هایی هستند که مدام تکرار می‌شوند. همان‌هایی که نمی‌توانید کنترل‌شان کنید. تیترهای این‌جا معمولن همان‌ها هستند. بعدشم ?after all nothing makes sense, why should I این عادت انگلیسی وسط متن فارسی نوشتن رو هم ترک می‌کنم. کم کم.