ساعت پنج آمدهام خانه که بنشینم و تا شب یک پرزنتیشن آماده کنم از کار پژوهشی که هشت سال پیش انجام دادهام. اشتباه کردم قول دادم، ولی کاریش نمیشود کرد. یک صفحه را آماده کردم و حال تهوع شدید گرفتم. اولین دلیلی که به ذهنم رسید بچهدار شدن بود، اما پس چرا از صبح شروع نشده؟ دومین فکر این است که ناهار مکدونالد خوردهام. واقعن چرا آدم عاقل با خودش اینکار را میکند؟ نمیدانم، یکی گفت برویم، من هم که با مرامم همه را بیچاره کردهام (بله کنایه آمیز بود) مخالفت نکردم و رفتم. نمیگویم مکدونالد خود به خود مسموم است -هست اما الان نمیخواهم با طرفدارانش وارد بحث شوم-و با آدم اینکار را میکند، اما حس من نسبت به فست فود مخصوصن زنجیرهایهای کی اف سی و مک دونالد اینقدر بد است که ذهنم باعث میشود بدنم غذا را پس بزند.
الان هدفم این نبود که در مورد برنامهی غذاییام با شما حرف بزنم، اما از وقتی که تلویزیون و اینترنت را قطع کردهام، اگر خانه تنها باشم، یا باید بخوابم، یا بخوانم و یا بنویسم. الان حالت تهوع دارم و هیچکاریش را نمیتوانم انجام دهم پس روزمره نویسی میکنم. پستهای غیر روزمرهی درفت شده ویراستاری میخواهند که حساش نیست.
توی چند سال گذشته ده بار بیشتر فست فود اینطوری نخوردهام. نمیدانم چرا گفتم دهبار، چون دقیقن شش بارش را یادم است و کلن بعد از دیدن فیلم "سوپرسایز می" همان ششبار بوده. اما سیبزمینی سرخ کردهی مکدونالد هرگز. توی مکدونالد یا کی اف سی که هستیم حالم بد نیست، اما به محض اینکه بیرون میآیم مدام به پروسهی آماده کردن غذا فکر میکنم. یک وقتی، یک جایی خواندم که اگر نمیتوانید پروسهی آماده شدن یک غذا را تصور کنید، نخوریدش (مثالش ناگت مرغ بود و کرهی گیاهی)چون معمولن آشغال کردهاند تویشان. این اواخر همیشه حواسم به این اصل هست. امروز هم از میانهی ساندویچم به پروسهی درست کردن چیکن برگر فکر کردم. مرغها را کامل میریزند توی ماشین که چرخشان کند؟ یا استخوانش را در میآورند؟ پوست و دماش را چی؟ اه.
یک قانون دیگر هم بود، که مواد آماده و بسته بندی شده ای که میخرید اگر مواد تشکیلدهندهاش بیشتر از چهارتا است را نخورید. کنسرو تن ماهی چندتا مادهی تشکیل دهنده دارد؟ روی کره معمولی چند تا نوشته؟ روی کرهی گیاهی چی؟ روی آبمیوه بدون شکر چی؟ روی شکلات صبحانه نوتلا چی؟ اینها مثالهاش بود.
البته یک نظریهی دیگر هم دارم در مورد حال بدم، اینکه عکسالعمل ذهنم بوده. تنبلیاش میآمده کار به این سختی را انجام دهد. فکرش را بکنید مجبورست برود یک گزارش 90 صفحهای مال هشت سال پیش را بخواند. بنابراین تصمیم گرفته این حالت تهوع را به بدنم تلقین کند. من معتقدم ذهن توانایی این کارها را دارد.
این است که الان دارم روزمرهنویسی میکنم. رادیو هم گوش میکنم البته. امروز برنامههایشان یکی در میان در مورد آرتیست پنج اسکار گرفته و انتخابات ریاست جمهوری است. اوایل که شیفت کرده بودم روی رادیو، فقط رادیو فرهنگ گوش میکردم؛ تا اینکه یک روز صبح شنبه چهارتا اهل ادب طی یک میز گرد،از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر، در مورد "باد در ادبیات" حرف زدند. از باد در ادبیات اسطورهای شروع کردند و ساعت دوازده تازه رسیده بودند به دن کیشوت و آسیابهای بادی. رادیو را خاموش کردم و زنگ زدم به الزا، شخصیت ادبی جمع، تا در مورد رادیو فرهنگ فرانسه باهاش درد دل کنم. الزا هم گفت همین است دیگر، وقتی ادبیاتمان اینقدر سقوط کند، تنها چیزی که برایشان میماند که در موردش حرف بزنند باد است. نمیدانم میزگرد چند ساعت بعد از ساعت دوازده هم طول کشید، اما من از آن لحظه رادیو فرهنگ فرانسه را تحریم کردم و کوچ کردم به فرانس انتر. راضیم از این یکی. حتی گاهی وقتها ترانههای انگلیسی زبان پخش میکند.
بی اف ام بیزنس هم گوش میکنم، آدمهای حوزهی بیزنس به نسبت بقیه، حداقل چرت و پرت را میگویند، چون وقتشان برایشان مهم است. همیشه وقتی کسی توی کنفرانس، جلسه، سخنرانی، یا برنامهي تلویزیونی، حرفهای بیسر و ته میزند، میگوییم ارزش قائل نشده برای وقت دیگران. به نظر من این توقع زیادی است که از آنها داریم. اگر طرف وقت خودش برایش مهم باشد کافی است. تجربه میگوید بیزنسمن/وومن ها اینطوری هستند.
بی اف ام بیزنس هم گوش میکنم، آدمهای حوزهی بیزنس به نسبت بقیه، حداقل چرت و پرت را میگویند، چون وقتشان برایشان مهم است. همیشه وقتی کسی توی کنفرانس، جلسه، سخنرانی، یا برنامهي تلویزیونی، حرفهای بیسر و ته میزند، میگوییم ارزش قائل نشده برای وقت دیگران. به نظر من این توقع زیادی است که از آنها داریم. اگر طرف وقت خودش برایش مهم باشد کافی است. تجربه میگوید بیزنسمن/وومن ها اینطوری هستند.
آن فیلم را که قرار بود ببینم، برای بار چهارم ندیدم. بلیت تمام کرده بودند دوباره. به جایش رفتیم فیلم آنجلینا جولی را دیدیم چون تنها فیلم معروفی بود که در آن غروب شنبه بلیتش تمام نشده بود: سرزمین خون و عسل. خیلی خوب بود. هنوز بعد از دو روز دارم بهش فکر میکنم. آنا با حسی که به قول خودش به حسودی پهلو میزد، هی میگفت یعنی چه، آنجلینا جولی که اهل یوگسلاوی سابق نیست که رفته فیلم دربارهشان ساخته، اصلن چرا رفته آنجا، کی بهش فیلمنامه را پیشنهاد داده، تازه زبانشان را هم که نمیداند، چطوری کارگردانی کرده. اما حرف اصلیاش این بود این بود که مگر میشود یک آدم هم اینقدر خوشکل باشد هم باهوش، وهم پرکار. هم بازیگر خوبی و هم کارگردان خوبی.
حالم دارد بهتر میشود، برم بنویسم.
دارم فکر میکنم واقعن چرا باید چنین پستی را پابلیش کرد؟ خواننده چه گناهی کرده. بعدش فکر میکنم شاید میان خوانندههای این وبلاگ هم آدمهای مثل خودم که روزمره دوست داشته باشند، باشند. مثلن من گیر دادهام به وبلاگ یک خانم ایرانی ساکن آمریکا که سنش احتمالن بیستسالی از من بیشتر است، هیچ وجه مشترکی باهاش ندارم، زندگیش هم خیلی ساده و قابل پیشبینی است، نثرش هم معمولیست، اما من خیلی به وبلاگش - که جز من هشت خوانندهی دیگر دارد- وابسته شدهام، خیلی برایم مهم است که بدانم هر روزش را چطور گذرانده. چشمم برق میزند وقتی وبلاگش آپدیت میشود. صرفن گیر دادهام.