شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

سبک هندی

مثل سهل و ممتنع توی ادبیات است. کلی کلمه‌ها را پس و پیش می‌کنی، جای علائم سجاوندی را عوض می‌کنی، به کلمات جایگزین فکر می‌کنی و هر کاری از دستت بر بیاید، تا در نهایت متن‌ات ساده و روان خوانده شود و هیچ جا سکته نداشته باشد. باید حواست هم باشد که جامع و مانع باشد، نه چیز کم‌تری گفته باشی نه بیشتر،‌ مطمئن باشی هر واژه‌ای‌ را به گفتن واداشته‌ای.
 و تازه نشانه‌ی این‌که تلاش‌ات به نتیجه رسیده، این است که خواننده متوجه هیچ‌کدام از تلاش‌های تو در روان نوشتن نشده باشد. از روی کلمات و جملاتی که این‌قدر روی‌شان وقت گذاشته‌ای بدون این‌که مکث کند سر بخورد و اصلن نویسنده را هم یادش برود. اگر حرف کلی که می‌خواسته‌ای منتقل کنی ارزش‌اش را داشته باشد ممکن است  بعدها  چیزی از نوشته‌ات یادش بماند و حتی بارها هم به کلیت چیزی که از نوشته‌ای تو توی ذهن‌اش مانده فکر کند، اما به هر حال متوجه تلاش تو توی جا به جا کردن کلمات و سختیِ‌سهل نوشتن نخواهد شد. حتی اگر خواننده خودش نویسنده‌ی خوبی باشد؛ چون اگر معلوم شد تو کجاها برای سهل نوشتن سختی کشیده‌ای  که یعنی کلن شکست خورده‌ای.
 پارادوکسی است که آدم سخت باهاش کنار می‌آید، می‌دانم مترجم‌ها حتی سخت‌تر از نویسنده‌ها باهاش کنار می‌آیند. گاهی وقت‌ها آدم دل‌ش می‌خواهد حتی اگر شده برای یک‌نفر تعریف کند، این بخش، این پاراگراف، این جمله یا این کلمه چطوری بود و کجا بوده و چطوری جا به جا یا عوض‌اش کرده تا نتیجه‌ به‌تر شود. اما نباید؛ مثل این‌ است که برداری طعنه یا طنز خوبی را که توی جمعی گفته‌ای و همه هم خوش‌شان آمده  باز کنی و توضیح دهی. که چی؟ گفتی‌ش که بخندند، هر کس اندازه‌ی وسعش گرفت و خندید، حالا توضیح می‌دهی که اگر بعضی‌ها نکته‌های لایه‌های زیرین را نگرفته‌اند زوری به خورد‌شان بدهی؟ این‌که خودش نقض غرض می‌شود.

ساده رفتار کردن و سرراست بودن توی رابطه‌های‌ام،  جلوی پیچیدگی و پیچیده‌تر شدن‌ها را گرفتن و مهم‌تر از همه صادق و رو راست بودن، برای‌م مثل همین است. هی یادآوری نمی‌کنم که دقت کردی این‌جا من چقدر روراست و صادق بودم؟ حواس‌ات هست چقدر ساده برخورد می‌کنم و خود خودم هستم؟ متوجهی که چقدر حواس‌م هست هیچ چیزی را از آن که هست پیچیده‌تر نکنیم؟ در موردشان می‌دانم که نباید حرف زد چون یا واقعن  همین‌طوری است و طرف از روی‌اش سر می‌خورد ومی‌لغزد و می‌رود و اثر نهایی‌اش را اگر ارزش‌ش را داشته باشد روی رابطه‌ها می‌گذارد و یا نه. حرف‌زدن چیزی را عوض نمی‌کند.

همه‌ی این‌ها را خوب می‌دانم، اما نمی‌دانم چرا گاهی کاملن خودآگاه در مورد مهم‌ترین روابط‌م این بدیهیات را زیر پا می‌گذارم. می‌شود پیچیدگی چند لایه. با هم عمیق و دقیق در مورد این‌که فلان رفتارش/م/مان رابطه‌مان را پیچیده کرده حرف می‌زنیم. خوش‌مان می‌آید از این‌که بحث به این عمیقی را پیش کشیده‌ایم، احساس می‌کنیم خیلی باهوش‌ایم. اما ذره ذره کم می‌آوریم، یهو می‌بینیم ماه‌هاست به جای این‌که واقعن ساده و سرراست رفتار کرده باشیم، مدام حواس‌مان بوده سادگی‌ها را توی متن پیدا کنیم، زیرش را خط بکشیم و هم‌دیگر را تشویق کنیم. هم‌دیگر را نظارت کنیم که کی کجا چی را پیچیده کرد، کدام‌مان کجا زیادی  روراست بود تا برای‌اش دست بزنیم. مثل این است که یکی توی جمع جوک خیلی خوبی را بگوید بعد ما به جای این‌که به چیزی که گفته بخندیم، در عوض تاییدش کنیم و دلایل این‌که حرف‌ش جالب و خنده دار بوده را توضیح دهیم. خب خره بخند، خنده‌ات کافیه. 
اما زندگی این‌طوری نیست. نمی‌شود به خودمان بگویم خب خره زندگی کن،‌ همین کافیه. کافی نیست، باید در موردش حرف بزنیم. نمی‌دانم شاید هم کافی باشد و مثل سهل و ممتنع  نوشتن باشد، شاید یادگرفتن‌اش تمرین بخواهد.