هر وقت احساس کردم هر کدام از دوستام توی موقعیتی هستند که از نظر من غلطه، بهشون میگفتم و میگم و این مشخصن شامل رابطههای ناسالمی که فکر میکردم دوستام درش هستند هم میشد. چون ایمان دارم که وقتی آدم توی چنین دور باطلی میافته قدرت تشخیصش کمتر و کمتر میشه و مواد اولیهاش برای فکر کردن و تصمیم گرفتن محدود و محدودتر میشه و یه چیزهایی رو اصلن نمیبینه. همیشه هم به دیگران گفتم هر بار فکر کردید من چنین جایی هستم، چشم من باشید لطفن؛ به جای من ببینید، نظرتون رو به من بگید تا من هی فرو نرم.
هنوز فکر میکنم رابطهی راه دور غلطه. اما دیگه هیچی نمیدونم. نه میتونم تمومش کنم و نه میتونم ادامه بدم.
از وبلاگ برای دفتر یادداشت استفاده میکنم که یادم باشه چقدر این روزا به ژرالدین، مهزاد، الزا، نیکیتا، جیا و فیروزه مدیونم. بهشون مدیونم چون این ریسک رو میکنند که به منی که فکر میکنم توی سختترین شرایط یه تصمیم گیری مهم قرار گرفتم بگن بکن یا نکن. بگن از نظر خودشون کدوم تصمیم درسته. که یادم باشه که چقدر این مسؤلیت پذیریشون برام مهمه که به جای اینکه برای من ویژگیهای مثبت و منفی هر دو سو رو بشمرند و بعد شانه بالا بندازند بگن خودت بهتر میدانی، بهم بگن "من فکر میکنم درست اینه، غلط اونه". هیچ از خودگذشتگی توی دوستی برام ارزشمندتر از این نیست که دوستم به خاطر من دست از نسبیگرایی و محافظهکاریش برداره و خودش رو جای من بذاره و نظر بده.