شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

ناپل از تراس خونه

دلم تنگ شده برای ناپل. برای تراس خونه‌ی ناپل. برای این‌که هر روز هر روز حتمن با دقت نگاه کنیم  تا ببینیم غباری بالای وزوو دیده می‌شه یا نه،‌ اگر آره، دوده یا ابره.
زندگی‌ ناپل برای من ایدیال تایپ(نمونه‌ی آرمانی؟) خوش‌بختی‌ای بود که به کار آدم نمی‌آد. خوش‌بختی و آرامشی که آدم کوفت‌ش می‌شه این‌قدری که هر لحظه می‌ترسه یه چیزی سربرسه و ازش بگیردش، این‌قدری مطلق‌ه که ترسناک‌ می‌شه. همه‌ش فکر می‌کنی خبر بد پس کی‌ می‌رسه، چون می‌ترسی خبر بد هم مثل خوش‌بختی‌ه در اوج باشه. در اوج بود.
اول نتیجه‌ی انتخابات و بعد بیست و پنج خرداد. چمدان‌م رو بستم آمدم ایران به خیال این‌که همه‌چی درست می‌شه و همان تابستان برمی‌گردم ناپل. اما بر نگشتم. یادتونه که آدم احساس می‌کرد مهمه که تابستان بعد از انتخابات ایران باشه، حتی احساس می‌کردیم اگر یه روزی نباشیم حتمن همون روز اتفاق مهمی می‌افته.
صاحب‌خونه‌‌ام  امروز زنگ زد ببینه من اصلن می‌خوام اون یکی چمدان و وسایل‌م رو یا نه. دلم تنگ‌شده برای ناپل اما دیگه از این شهر می‌ترسم.