حالا هم مثل همیشه است. وقتی چیزهای بیشتری داری برای گفتن، نمیتوانی بنویسیشان. دلیلاش را حالا میدانم، تازهاند، هنوز جا نیافتادهاند، این است که خاطره تعریف کردن و از گذشته نوشتن را بلدم اما از این روزها نوشتن را نه.
روزمره نویسیاش این است که روزی پنج تا هفت ساعت کلاس آلمانی دارم و روزی سه تا پنج ساعت هم خودم آلمانی میخوانم. وقتی خانم مسوول موسسهای که دانشگاه تعیین کرده بود ازم پرسید که مطمئنی میتوانی هر روز بیایی یا نه، گفتم اوهوم من دیگر بلدم چطوری باید یک زبان خارجی را یاد گرفت. اشتباه نکردهام. یک ماه دیگر وقت دارم برای اینکه آنقدری آلمانی یاد بگیرم که بروم سر کلاسهای تاریخ و ادبیات و انسانشناسی و فلسفه. دورهای یادگیری هر زبانی یک بخشیاش یللیتللی و یواش یواش و هفته ای یک ساعت خواندن است، ولی برای من حتمن باید یک بخش نفسگیر یکی دو ماهه هم داشته باشد. نفسگیر، همینطوری که اسماش است.
این طوری است که دوازده ساعت از روزهای این یک ماهام میگذرد. میان دیکشنریها و هر ریدینگی را ده بار خواندن و حفظ کردن و حروف و آواهای جدید را یاد گرفتن و هی سی دی را ستاپ زدن. هی پرسیدن که گوش کن ببین من تفاوت تلفظ این دو جور -ش- را یاد گرفتهام. گوش کن ببین این -ر- را، این -او - را درست میگویم یا نه.
اینها را میشود نوشت. بدیاش این است که آن یکی دوازده ساعت را نمیتوانم بنویسم، خیلی تازه است، خام. تکان دهنده، باور نکردنی. فقط بلدم بعدن مثل خاطره تعریفاش کنم. بعدتر.