شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

می خوام بخوابم

الان تنها چیزی که می خوام اینه که ده روز با کشتی سفر کنم- حالا دورترین جایی که می تونم تصور کنم اینه که از ناپل برم فلوریانا پولیس - فقط بخوابم. یه هفته توی کشتی که تکان هاش مثل ننو هست بخوابم. بخوابم. در آرامش. بدون این که سوت کشتی، مسافرین محترم پرواز شماره ی، قطار شماره ی به مقصد...از سکوی، بشنوم. بدون اینکه چشم ام به تابلو ها باشه. بدون این که نقشه ها رو به دقت نگاه کنم و شرق رو با خورشیدی که درست و حسابی به مشرق نمی ره پیدا کنم. چقدر انرژی الکی صرف می شه برای شناختن خونه ای که بعدتر خونه ات نخواهد بود. زبونی که زبون ات نخواهد بود. مردمی که ازت گرفته می شن دوباره.
آقا من دوباره خسته ام. مال جا به جایی ه می دونم. این جا نمیام که نق نزنم.
دلم مثل چی برای ناپل تنگ شده. ناپل خونه ی من بود. شهر مال ما بود. حالا دوباره از نو.
آلمان.