پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۷

عشق‌های زنانه٬ نوع دوم

خب وقت‌هایی هم هست که زن‌ها واقعاً عاشق می‌شوند و قضیه ربطی به انفعال‌شان و پاسخ‌شان نسبت به آرامش و آسایش ندارد. بعد دوباره وقت‌هایی است که باید انرژی‌اش را داشته باشی که نوع اول را رهای‌اش کنی و بروی سراغ عشق نوع دوم‌ات. که این البته بدیهی نیست. کار سختی است. پیش آدم قبلی‌ات تبدیل شده‌ای به یک دختر لوس‌کرده و آویزان. هیچ کاری را خودت انجام نمی‌دهی٬ همه‌ی کارهای سخت و فکر کردن‌های رابطه را گذاشته‌ای به عهده‌ی او.
بعد یک دفعه وقت تصمیم گیری می‌شود٬ تویی که برای مدت طولانی حتی گاهی خودت تصمیم نگرفته‌ای چه لباسی بپوشی٬ قرار است از بزرگ‌ترین تصمیم‌های زندگی‌ات بگیری٬ آدم چند ساله‌ات را بگذاری و بروی. شخصاً زنان خیلی کمی‌ را می‌شناسم که پای‌شان این‌طوری در گل شده و توانسته‌ باشند بیرون بیایند.
***
ژرالدین بیست و شش ساله است، پارتنر عشق نوع اولی‌اش سی و پنج ساله. سه سال است با هم‌اند. پارتنرش دیوانه‌وار عاشق‌اش است. ژرالدین نه این که عاشق دیگری شده باشد، اما می‌داند که این رابطه، رابطه همه‌ی زندگی‌اش نخواهد بود. چون حالا که فکرش را می‌کند می‌بیند هیچ وقت عاشق واقعی این آدم‌اش نبوده، از آن‌هایی که دل‌اش بلرزد. او انتخاب شده. می‌گوید مرد زندگی من کسی است که خودم عاشق‌اش شده باشم. احساس گناه می کند که پارتنرش فکر می کند او زن زندگی‌اش است، می گوید تکلیف او را باید روشن کنم.

هیچ عیبی نمی تواند روی مردَش بگذارد، می گوید دوستش دارم، خیلی. ولی می‌داند که این عشق نیست ‌. بهش می‌گویم عاشق هر کسی هم که باشی، عشق بالاخره تمام می‌شود و دوست داشتن می‌ماند، تو نمی‌توانی همه‌ی زندگی‌ات با یک نفر را با عشق بگذرانی. می‌گوید هیچ حواس‌ات هست، که از این حرف‌ات بوی فضیلت‌های ناچیز می‌آید؟ سراغ عشق نروم چون روزی تمام می‌شود. به زندگی بی عشق ادامه بدهم چون مردَم این‌همه دوستم دارد و آدم موفقی است و زندگی اجتماعی و اقتصادی فوق‌العاده‌ای دارد؟
می‌گوید من شک کرده‌ام می‌خواهم تصمیم بگیرم، تو کمک‌ام کن چون خودم می‌ترسم، ترس از دست دادن آدمی که هیچ چیز کم ندارد و این‌همه دوست‌ام دارد برای خاطر چیزی که نمی‌دانم دقیقاً چیست که اصلا عشق می‌آید یا نه. می‌گویم خب منطقی‌اش این‌است که صبر کنی و اگر عاشق دیگری شدی این رابطه را رها کنی، می‌گوید انسانی نیست سارا...مواظب فضیلت‌های ناچیز باش.

زنگ زده بود برای یک احوال‌پرسی ِ معمولی ِ بعد از تعطیلات، که برگشته‌ام، که آمدی می‌بینیم هم‌دیگر را... که کشید به این‌جاها،ته‌اش می‌گوید تویی که بلد بودی خودت را چنین رابطه‌ای بیرون بکشی، که حالا این‌همه خوشحالی، نباید با من از مصلحت حرف بزنی...دست‌ ِ کم تو یکی نه.

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷

آقای کیارستمی عزیز،

سینمای‌ات به کنار، حتی گاهی وقت‌ها می‌دانی...عصبانی‌ام می‌کند. اما آقای کیارستمی، ممنون به خاطر روایت بی‌نظیرت از حافظ و سعدی. به‌اش احتیاج داشتیم و احتمالاً فقط از آدمی بر می‌آمد که اعتماد به نفس تو را داشته باشد.

سه روز است که از دست‌ام نمی‌افتند، فکر می‌کردم همه‌ی غزلیات سعدی و حافظ را خوانده‌ام. نخوانده‌ بودم. از نو می‌خوانم. به روایت ِ تو.

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۷

تابلو‌های اشتباهی D:

دیدین این تابلو سبز‌هایی که ورودی شهرها و روستاهای توی مسیر جاده ها اسم شهر رو زدن؟ بعد بعضی وقت‌ها همون تابلوهه هست و اسم شهر بعد یه خط قرمز مورب روی تابلو؟
من تا پارسال فکر می کردم این یعنی که اونا حواس‌شون نبوده تابلو اشتباهی(اشتباه در جای تابلو یا اسم شهر) نوشتن و زدن، بعد که به اشتباه‌شون پی بردن یه خط قرمز کشیدن روش که ملت اشتباه نکنن.

دیگه نپرسین که چرا به این فک نمی‌کردم که می‌تونستن اون رو کلاً بکَنن از اونجا. یا اصلا چرا به خودشون زحمت یه خط قرمز کشیدن دوباره رو می دادن و اینا... این‌طوری فک می کردم دیگه.

بعد این‌طوری فهمیدم چی به چیه که پارسال یکی داشت در باره این حرف می‌زد که چون جنس اینا آلومینیومی چیزی هست و گرونه بعضیا می‌دزدن این تابلوهای جاده‌ها رو.
من گفتم : خب اگه گرونه پس چرا این همه تابلویی که اشتباهی زدن توی جاده‌ها رو نمی کَنن دوباره استفاده کنند؟!

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

گزینه درست، انتخاب، مداد نرم و سیاه

خودم را که از بالا نگاه می‌کنم، می‌بینم پهن‌ شده‌ام روی همه‌ی انتخاب‌های ممکنی که برای زندگی وجود دارد و هر لحظه هم در حال دست‌ درازی به انتخاب‌های جدید‌‌تر‌ هستم. از یاد‌گرفتن‌ها و انتخاب‌های شغلی و تحصیلی گرفته تا انتخاب محل زندگی و حتی شیوه زندگی با آدم زندگی‌ام. هم‌زمان در دو رشته درس خواندن‌ام، از این شاخه به آن شاخه پریدن‌ام، از این شهر به آن شهر از این کشور به آن کشور، حتی چند زبان یاد گرفتن‌ام هم بر می‌گردد به این‌ ناتوانی همیشگی‌ام در تصمیم گرفتن.
بزرگ‌ترین مشکل‌ام این است که اصولاً تصور‌م از انتخاب، نه انتخاب کردن یک گزینه که حذف کردن بقیه گزینه‌هاست. این باعث می‌شود که تصمیم‌ گیری برای‌ام غیر ممکن شود و این همه ‌انرژی تلف(؟) کنم تا بتوانم حق انتخاب را در هر موردی تا آخرین لحظه برای خودم نگه دارم.
هم‌این است که بدون این‌که خودم متوجه شوم، از دو راهی‌هایی که می‌بایست تصمیم می‌گرفتم گذشته‌ام، و زمان و زندگی روزمره انتخاب‌های‌شان را به‌م غالب کرده‌اند بدون این‌که خودم تصمیم خاصی بگیرم. بعد به خودم می‌گویم همین بود "حق انتخاب را تا آخرین لحظه برای خودت نگه‌داشتن" ؟ می‌خواستی حق انتخابی را که نگه داشتن‌اش این همه انرژی‌ات را تحلیل برد دو دستی تقدیم گذر زمان کنی؟ که زمان برای‌ات تصمیم بگیرد؟
دو سه ماه آینده مهم‌ترین دو راهی‌های زندگی‌ام را از سر خواهم گذراند و باید این بار خودم تصمیم بگیرم. پای‌ام که به پاریس برسد باید در مورد تمامی انتخاب‌های زندگی‌ام یک‌جا تصمیم بگیرم و این چیزی است شبیه مرگ برای من. برای همین هم در این تعطیلات یک ماهه‌ ایران این‌ همه شاداب، رها و نامحدود‌م و به قول شماها " شور زندگی" دارم. حس‌ام شبیه آدمی است که می‌داند به زودی خواهد مرد و می‌خواهد تا آن‌جا که ‌می‌تواند زندگی کند.

پ.ن : انتخاب کردن و تصمیم گرفتن از آن چیزهایی بوده که باید بهم یاد می‌داده‌اند؟ که ممکن است روزی یاد‌ش بگیرم؟ اصلا یادگرفتنی‌ است؟

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

قورباغه‌ی من

می‌گه باید هزار تا قورباغه را ببوسی تا یکی‌اش شاهزاده از آب در بیاد.
واقعاً می‌گی ببوسم‌اش؟

این روزها...

ده روز شیراز بودم، جشن بود و میهمانی و رقص و خنده و آرامش و آدم‌های آرام و آرام و آرام ِ من.

دو روز است تهران‌ام سر تا پا شده‌ام گوش برای شنیدن دردل‌ها و زندگی‌های پیچیده‌ای که توی همین یک و نیم ماهی که نبوده‌ام از سر گذرانده‌اید. دوستی‌های سخت، عشق‌های ضرب‌دری، پیچیدگی، عجله، تنش، تنشن، تانسیون. آخر کدام شهر است که در آن روزمره زندگی کردن هم این‌همه پر استرس باشد. این شهر چه کرده با شماها؟ من چطور این‌همه سال این‌جا زندگی کردم؟
من نگران‌تان هستم. شما آدم‌های دوست داشتنی ِ من، شما خوب زندگی کردن را بلدید، شما می‌دانید لبخند زدن را وقتی دیگران یادشان می‌رود، شما بلدید لمس کردن گونه‌های آدم‌هاتان را با انگشت اشاره، شما یادتان نمی‌رفت به آدم‌های عصبی پشت چراغ قرمزها لبخند بزنید و بگویید هی‌ي‌ي‌ي‌ي اشکالی ندارد دیرمان نمی‌شود.
می‌ترسم دو ماه دیگر که می‌بینمت‌تان کم کم همه را یادتان برود. می‌ترسم شما هم سر آدم‌ها داد بزنید، می‌ترسم شماها هم اخم کنید، هی سرهاتان را به چپ و راست تکان دهید. از بدی‌های آدم‌ها بگویید. می‌ترسم این پیچیدگی‌ها، این شلوغی و سرعت خسته‌تان کند.
می‌آیید ببرم‌تان شیراز، چند روزی زندگی کنیم؟

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷

فضیلت‌های ناچیز*

می‌گویم رها کن این روزمره‌گی لعنتی را‌، من تاب دیدن هرز رفتن‌ات را ندارم. دست‌ات را به من بده، با من بیا.
می‌گوید می‌خواهم، اما آرام آرام. باید مواظب باشم پل‌های پشت سرم را خراب نکنم، که راهی برای برگشت باشد اگر خواستم.
می گویم پل نیستند این‌ها، چاله‌اند پشت سر تو، باید پر‌شان کنی که اگر برگشتی دوباره نیافتی، که از این راه برگشتنی در کار نباشد.
...
فضیلت‌های ناچیز مثل آدم‌های نایس خطرناک‌اند٬ ظاهرشان دوست‌داشتنی و حتی منطقی است و می‌توانند فریب‌مان دهند. فضیلت‌هایی از جنس "پل‌های پشت سر..." از جنس مصلحت٬ زرنگی، ترحم٬ احتیاط.
زمان می‌برد٬سخت است٬ اما رهایی از دست این همه فضیلت ناچیزی که دوره‌مان کرده‌اند می‌دانم که ممکن است.

* داستان و کتابی به همین نام و مضمون از گینزبورگ. گرچه من مفهوم را بیشتر مدیون "کمینه فضیلت‌های" کازانتزاکیس هستم.
.
پ.ن: سولوژن پرسید منظورم چیست از آدم‌های نایس٬ همان‌جا توی کامنتدونی جواب دادم این‌قدر که طولانی شد. فقط بگویم که آدم‌های نایس همه فضیلت‌های ناچیز را یک جا دارند.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

وزش ظلمت را می‌شنوی؟*

خوب می‌دانست چقدر مصاحبه‌های طولانی را دوست دارم، آن‌هایی که ته‌اش یک اتوبیوگرافی عالی ازش در می‌آید. همه چیز بستگی زیادی به توانایی تو در گفتگو و بعد به چگونگی باز نویسی‌اش دارد. طرح‌شان مصاحبه با خدایان فرهنگ و هنر است، از نویسنده‌ها و مترجم‌ها گرفته تا موسیقی‌دان و نقاش.
گفت یک لیست طولانی دارند. گفتم و بعد؟ گفت همین دیگر نتیجه کار یک اتوبیوگرافی ویراستاری شده می‌شود. هر کدا‌م‌شان را شکل یک کتاب جداگانه چاپ می کنند. گفتم ناشر دارند؟ گفت آره بابا کله گنده‌اند٬ این‌ها را تو که می‌شناسی‌شان. اما...
گفتم اما چی؟
- فقط ترتیب چاپ این کتاب‌ها به یک چیز غیرعادی، نه، آزاردهنده بستگی دارد.
- ؟
- همه کارهای کتاب را تا مجوز گرفتن انجام می دهند، فقط چاپ‌اش را می گذارند برای وقتی که آن‌ها مردند. روزی که هر کدام‌شان مرد، کتاب‌‌- زندگی‌نامه‌اش را فردای‌اش چاپ می کنند.
- یادت هست فیلم را؟ رفته بودند توی روستا منتظر بودند پیرزن بمیرد، از مراسم عزاداری‌شان عکس بگیرند. حتماً روی جلد هم می‌زنند مصاحبه منتشر نشده.

بغض‌ام این روزها چقدر دم دست است. گفتم مرگ هر کدام ِ این‌ها میلیون‌هاتا آدم را غمگین می‌کند٬ من نیستم. تو به‌شان بگو که باد ما را با خود خواهد برد. *
.
* از شعر فروغ.

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۷

نویسند‌گی خطرناک است

آت‌وود به نظر من نویسنده‌ی درجه اولی نیست٬ اما به هر حال یک جایزه بوکر دارد و نامزد جایزه‌ی نوبلی بود که هارولد پینتر آن را برد. تازه کتاب‌های‌اش هم سرگرم کننده‌اند. این یادداشت‌اش را به خاطر تحلیل‌اش از فضای کانادا و زندگی نویسنده‌ها دوست دارم.

" یادم می‌آید که در 1956- سالی که من مثل یک عادت شروع به نوشتن کردم - خیلی خوب می‌دانستم که این‌که تو یک نویسنده‌ی کانادایی باشی، آن هم آن وقت‌ها، خودش موفقیت فوق‌العاده‌ای ‌است. یعنی این‌که میراث ادبی با شکوهی که من را بترساند و همیشه روی کارهای‌ام سایه بیاندازد در کار نبود. گرچه همان موقع هم نویسندگان کانادایی معدودی بودند که نوشته‌های معمولی و میانه‌ی کانادایی مآبشان – همان‌طور که مردم کانادا بودند- توی چشم می زد. همان‌هایی را که باید ته کتاب‌فروشی‌ها و بین کتاب‌های فال و آشپزی پیدا‌ی‌شان می‌کردی.
البته این روزها همه چیز عوض شده٬ ولی کانادا هنوز کشور خیلی‌هایی است که فقط شهروند آن هستند و هیچ گذشته‌ای در این کشور ندارند، به نظر من برای آن‌ها هم می تواند همان فضایی به وجود آید که برای من در دهه ی پنجاه آن‌قدر سازنده بود.
کانادا برای من لطف دیگری هم داشت: یک کشور پسا استعماری که تازه از انگلیس جدا شده بود. مدرسه‌های ما انگلیسی زبان‌ها طبق سنت بریتیش اداره می شد، و در فرهنگ بریتیش برخلاف فرهنگ آمریکایی آن دوره تو می‌توانستی هم زن باشی وهم نویسنده. مثل جین آستین و امیلی برونته . نه مثل امیلی دیکینسون که تحت فشار همان فرهنگ آمریکایی در نیمه راه شهرت٬ بازماند. من هنوز هم می‌گویم٬ تو کافی است بریتیش باشی، تا به هرچه می‌خواهی برسی . گرچه همان وقت‌ها هم بعضی قوانین به نظرم ناعادلانه می‌آمد، اما من تقریباً به هرچه می‌خواستم رسیدم .
همان وقت‌ها فکر می‌کردم که مثل یک نویسنده زندگی کردن به خودی خود خطرناک است. دلیلش هم زندگی‌نامه‌های نویسندگان خوبی بود که خوانده بودم. زندگی‌هایی پر از اتفاقات منفی . آلن پو الکلی بود، بایرون هرزه بود و میلتون هم مردم گریز. در همه‌ی آن زندگی‌‌نامه‌ها، نزدیک‌ترین چیز به استعداد هنری دیوانگی بود. اگر یک زن نویسنده باشید که بدتر، مردم گریزی، سردمزاجی، مرگ دراثر زایمان و یا خودکشی سرنوشت محتوم شما بود. همین هم بود که به عنوان یک نویسنده‌ی جوان به جای این‌که به خودم بگویم " سراغ زندگی برو" به خودم می گفتم " خودت را از این زندگی خلاص کن " یا دست‌کم نشانه‌های زندگی را باید در خودم پنهان می‌کردم تا نویسنده و روشن‌فکر به نظر برسم... " *

*مارگارت آت‌وود٬ ترجمه خودم٬ از همشهری جوان(نمی‌دانم کدام شماره)
همشهری جوان توقیف شد. خبر غیر رسمی است. از دیشب در شماره‌های قدیمی‌اش پرسه می‌زنم تا این بغض طوولانی رهایم کند.

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

نامه نوزدهم

نوزده.
سلام . دقیق نمی‌دانم چرا هر بار که وقت رفتن من می‌شود تو دوباره به سرت می‌زند٬ اخم می‌کنی٬ هی عاشق‌تر می‌شوی٬ حتی حسادت می‌کنی. چرا خانه که می‌آیم تخت مرتب ‌است٬ پرده‌ را کنار زده‌ای که آفتاب پهن باشد وقتی کتاب می‌خوانم٬ کتاب‌ فرانسه‌ام کنار تخت است و حتی چای دم کرد‌ه‌ای.
چرا غزلیات سعدی‌ام گم و گور می‌شود. چرا با تلفن که فارسی که حرف می‌زنم روبروی‌ام می‌نشینی و به دهانم زل می‌زنی. چرا فکر می‌کنی که این زبان همه ناز است. چرا فکر می‌کنی که فارسی که حرف می‌زنم فقط ناز می‌کنم. چرا دیگر نمی‌گویی "کوچولو".
می‌گویی که من تو را ترسانده‌ام. از زبان؟ می‌گویی می‌ترسی مرا از تو بگیرد آخر. رقیب کم‌قدر‌تری نمی‌توانستی برای خودت انتخاب کنی؟
می‌گویی گفته‌ام زبان برای من بیش از وسیله‌ی ارتباط است٬ که آدم‌ها را شکل می‌دهد٬ طرز فکر‌شان را هم. که زبان تفاوت فرهنگی را تثبیت می‌کند. هنوز سر حرف‌ام هستم٬‌ هنوز هم فکر می‌کنم تفاوت‌های فرهنگی با زبان‌ است که نسل به نسل منتقل می‌شود٬ با محدودیت‌های زبان٬ با امکاناتی که هر زبانی در اختیار فرهنگ‌ها می‌گذارد٬ و همین‌طور است که هم‌زبان‌ها به هم نزدیک‌ترند و غیر هم‌زبان‌ها دورتر.
آن روز قبل از آمدن همه نه ساعت راه را با تو بحث کردم که به تو ثابت کنم تفاوت‌های زبانی آدم‌ها را از هم دور می‌کند و تو گفتی که نه. از فرهنگ‌هایی گفتی که هی شبیه‌تر می‌شود٬ که ما- همه دنیا- دیگر با زبان‌هامان فکر نمی‌کنیم٬ گفتی که حالا ما فیلم‌های شبیه هم می‌بینیم٬ کتاب‌هایی که می‌خوانیم یکی است و موزیک شبیه گوش می‌کنیم پس شبیه‌ایم. من لج کردم که ما بله٬ اما همه نه. که این یک اصل کلی نیست.
حالا اما حرف‌ام را پس می‌گیرم٬ من خوب فکر کرده‌ام این روزهای این‌جا٬ خوب فیلم دیده‌ام٬ خوب کتاب‌ خوانده‌ام٬ خوب گوش کرده‌ام و به همه‌ی نزدیک‌ترین‌های غیر هم‌زبان‌ام تلفن زده‌ام که بگویم دلم برای‌شان تنگ شده. و حالا حرف‌ام را با شرمندگی پس می‌گیرم. ما- همه دنیا- خیلی بیش‌تر از آن‌که چهار تا کلمه محدود‌مان کنند به هم شبیه‌ایم. همه‌ی حق با توست.
فقط چرا این‌جا که هستم وقت خداحافظی نمی‌گویی "بوس کوچولو"؟
آخر من زیادی دل‌بسته‌ی آن چهارتا کلمه هستم...

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷

چرا باید هزار و یک شب را خواند

چند ماهی است که شب‌ها با قصه‌های هزار و یک شب می‌خوابم، وقتی شروع کردم گرچه خیلی دوست داشتم که به یک هزار و یک شب واقعی تبدیل‌اش کنم اما هیچ قراری با خودم نگذاشتم که هر شب بخوانم. خودم را خوب می‌شناسم آدم آهسته و پیوسته ای نیستم، هیچ پشت‌کاری هم در خودم سراغ ندارم. اما حالا که بیش از دویست شب گذشته و من همه‌ی این شب‌ها با این قصه‌های کوتاه و بلند به خواب رفته‌ام، دلم می سوزد که چرا هزار و یک شب را پیش تر به فارسی نخوانده بودم، که چرا به ما نخورانده بودن‌اش.
ترجمه فرانسه‌ای که دارم وا‌دارم می‌کند فکر کنم ترجمه از متن اصلی هیچ کم ندارد. مخصوصاً که آودیو بوک است و هیچ چیز برای گوش من لذت بخش تر از زمزمه‌ی داستان‌های هزار یک شب به این زبان نرم و لطیف نیست.
فکر می‌کنم هزار و یک‌ شب‌ هم می‌بایست به جمع آن کلاسیک‌هایی اضافه شود که کا‌لوینو مفصل برای‌مان توضیح می‌دهد که چرا باید خواند‌شان.
...
پ.ن: درست‌اش این بود که یه پست می‌گذاشتم با عنوان "چرا باید شیراز را دوست داشت" . اصلاً شیراز که باشی گناه ‌ است که در باره چیز دیگری حرف بزنی.

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۷

کمربند ایمنی

هیچ می‌دانی چرا دیگر وقت راه افتادن با ماشین هی نق نمی زنم که کمربند ایمنی را نمی‌بندم چون اذیت می شوم؟ حالا کمربند را می‌بندم همه‌ی راه٬ بی‌ناز. تا وقت رسیدن٬ تو خم شوی و روی استخوان ترقوه‌٬ آنجایی که کمربند ایمنی هی کشیده شده و خراشیده است را ببوسی.
اصلاً حالا معنی ایمنی‌اش را به‌تر می‌فهمم.

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷

هی شما‌هایی که مهربان‌اید

غروب 27 اسفند بود٬ تهران. رفته بودم بسته‌ای از قطار بگیرم٬ ‌از میدان راه آهن باید می‌رفتم فرودگاه٬ باید نیم ساعته می‌رسیدم. اگر نه طبق معمول از پروازم جا می‌ماندم. پلیس راهنمایی و رانندگی را دیدم که آن گوشه ایستاده تلاش بیخود می‌کند برای کم کردن ترافیک. رفتم پای مرسدس بنز‌شان٬ گفتم سلام آقای پلیس من را می‌رسانید فرودگاه؟ اگر آژیرتان و چراغ‌تان را روشن کنید ممکن است برسم. فکر کردم یک طرف معابد بنارس٬‌ یک طرف در بدترین حالت لحن بد پلیس. می‌ارزید به امتحان‌اش. به هم نگاهی کردند٬‌ بزرگترش گفت مگر چند بار در طول دوران خدمت‌مان یکی ممکن است ازت بخواهد با آژیر برسانی‌اش فرودگاه ‌سوار شو. توی مسیر هم هی از‌شان می‌خواستم که با بلنگوی‌شان اتومبیل‌ها را صدا کنند که بروند کنار: اون ور اون پاتروله٬ این تاکسی نارنجیه... .

شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۷

توی ده شلمرود *

به نظرم تا دیر نشده و از این روستای دور افتاده بیرون نرفته‌ام باید اعتراف کنم که... یک ماه است موهای شصت سانتی‌ام به خودش برس و شانه ندیده. برس توی روستا پیدا نمی‌شد. تجربه کاملاً جدیدی بود که به عادت بدل خواهد شد به زودی. تازه هی به آدم می‌گویند موهایت چقدر خوشگل‌اند!
یک ماه به جای حمام هی رفتیم توی رودخانه. حمام نداشتیم. سخت نبود اما.
از مورچه‌های فرانسوی متنفرم. محال است از درختی بالا بروی و سر تا پای‌ات مورچه‌ای نشود.
در مقابل این‌ها٬ فانتزی‌مان هم این بود که تلفنی که توی غار داشتیم زنگ بزند٬ گوشی را بر داریم و بگویند: از غار شوه ؛ با اولیویه کار داریم. اینجا غار آلتامیرا ( با لهجه افتضاح اسپانیایی) فلانی(معمولاً اسم را متوجه نمی‌شوی) حرف بزند. یا این‌که تو شماره بگیری: غار لاسکو؟ ماری رژین لطفاً.
فردا می روم پاریس.

* فکر می‌کردم حسنی موهایش را شانه نمی‌کرده٬ که بعد دیدم نه از نظر فرهنگی مشکلی با شانه کردن یا نکردن موها وجود ندارد. پام که به شیراز برسد با همه در میان می‌گذارم.