شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷

I need to see you na.ked; in your bo.dy, in your thought*

من انسان‌شناسی خوانده‌ام. ذهن‌ام سال‌ها آموزش دیده تا در انسان‌ها بیش‌تر شباهت‌ها را ببیند تا تفاوت‌ها را. برای پی شباهت‌ها گشتن هم به‌ترین راه این است که بروی سراغ طبیعی‌ترین بخش‌های زندگی انسانی٬ آن‌هایی که هر چه بیش تر انسانی اند و کم تر تحت تاثیر تفاوت های فرهنگی‌اند و خب بدیهی است که عشق‌ورزی و بعد عشق‌٬ یکی از این‌هاست.
در گروه حدوداً بیست نفره‌ای که این یک ‌ماه کار می‌کنم. یک دختر اوکراینی(به عنوان مترجم) هست که تمام بیست روز اول را به دل‌بری از همه‌ی مردهای گروه گذرانده٬ نه با هم٬ که یکی بعد از دیگری. حالا ده روز است کاملاً تنها‌ست چون همه را یک‌بار امتحان کرده و هیچ یک هم باهاش نمانده‌اند٬ با جمع هم درگیر نیست چون فرانسه نمی‌داند. دیشب در ادامه بطری بازی و صراحت و این‌ حرف‌ها٬ بحث ماریانا هم پیش آمد٬ معلوم شد که هیچ کدام‌شان باهاش نخوابیده‌اند. همه شوکه شده بودند٬ جز من. برای من کل پروسه بدیهی بود٬ چون از شرق آمده‌ام و تفاوت یک دختر شرقی(شرقی مثل یک صفت) که هدف‌اش صرفاً دل‌بری است را با دختری که دل‌بری می‌کند تا یک رابطه را شروع کند٬ بعد از نیم ساعت متوجه می‌شوم.
بحث که پیچیده‌تر شد بعضی می‌گفتند دلیل این‌که باهاش نمانده‌ایم این بوده که تو حتی نمی‌دانی به چه فکر می‌کند. یعنی نه بدن٬ که ذهن‌اش را هم برهنه نمی‌بینی و این برای یک رابطه آزار دهنده است.
همه‌ی این‌ها چیزهایی بود که می‌دانستم . این تفاوت‌ها را همیشه دیده‌ام. می‌دانم رازآلوده‌گی و ایجاد کنج‌کاوی را٬ خودت را پشت پرده‌ی حرف و لباس نگاه داشتن تا خواستنی‌تر شوی. اما این روزها با این‌همه وقتی که برای فکر کردن دارم٬ به این فکر می‌کنم که چطور یک گروه فرهنگی به آن راه رفته و دیگری به این راه. زندگی کوتاه است٬ ارزش‌اش را دارد که سال‌های عمر‌مان را همین‌‌طور صرف دل‌بری کنیم؟ صرف یک بازی ذهنی تکراری؟ لذت‌اش به اندازه پچپچه‌های قبل یا بعد از عشق‌ورزی هست؟

* لئونارد کوهن: Ain't no cure for love