جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۷

و بالاخره

همیشه ترسیده‌ام از تن دادن به فضای مجازی ، انگار که مانده است فقط من یکی باورش کنم تا پررنگ تر از فضای واقعی شود. اما بالاخره بعد از این همه سال وبلاگ‌خوانی و سر و کله زدن با خودم ، امروز ، وقتی در کافه ی روبروی خانه زیر آفتاب دوست داشتنی ساعت 4 بعد از ظهرِ بهارِ 48 درجه عرضِ شمالی نشسته بودم و کتاب‌ام را می‌خواندم ، دلم خواست که کتاب را روی وبلاگ ترجمه کنم. که مخاطب مستقیم داشته باشد ، که مجله و روزنامه و بعد سانسوری در کار نباشد.این شد که خانه که آمدم برداشتم و برای خاطر همه‌ی کتاب‌هایی که زندگی‌ام را تبدیل کرده‌اند به این چیزی که الآن هست ، یک جشن بیکران، که عمیقاً خوش‌بختم کرده اند، شروع کردم به این‌جا نوشتن .
از وقتی اینجا تمام روزم را به فرانسه می‌خوانم ، می‌نویسم ، حرف می‌زنم و حتی فکر می‌کنم . در راستای اینکه ترس برم داشت که فارسی نویسی را ، که روان‌نویسی را که سال‌ها با روزنامه نگاری سعی کرده بودم یادش بگیرم ، یک‌هو رها کنم ، فکر کرده‌ام که وبلاگ داشته باشم . بعد اما بعد باز به هوار تا دلیل فکر کردم که نه نباید ، به خودم گفتم اگر می‌خواهی بنویسی و گاهی وقتها واقعاً "‌به فارسی نوشتن"‌ت می‌آید‌، بردار یک فایل ورد بازکن و هر چقدر می‌خوای درش بنویس. برای همین هم یک عالمه متن از پیش نوشته شده دارم که نتیجه خود سانسوری‌ام بوده . حالا کم کم هی به‌شان فکر می کنم و به اینکه این‌جا بگذارم‌شان یا نه.