ساعت تلفنم را گذاشته ام که ساعت شش و نیم بیدار شوم. دیشب که ساعت را تنظیم می کردم احتمالن صبح خودم را تصور می کردم که ساعت شش و نیم مثل یک آدم هیجان زده و خوشحالی که اصلن خواب آلود نیست از ساعت شش و نیم تا هشت و نیم می نشیند پشت میز و مقاله ای را که باید تمام کند قبل از اینکه سر کار برود تمام می کند.
نتوانستم تکان بخورم از جای م. از روی موبایل م می بینم که ایمیل های نخوانده ام از دیروز هم زیادتر شده. دوباره ساعت را تنظیم می کنم. روی هفت و نیم. از شش و نیم تا هفت و نیم را بی وقفه خواب می بینم. خواب می بینم یک بچه ی زیر یک ساله دارم و بر خلاف تمام وقت های پیش که خواب بچه می بینم با ترس و ناراحتی و نگرانی از خواب بیدار نمی شوم. فکر کنم زندگی م از این نظر به بعد از این خواب و قبلش تقسیم می شود، اگر این پایان کابوس های کاملن شبیه و تکراری باشد که در آن یک بچه ی چند روزه دارم که گم اش می کنم یا جایی جایش گذاشته ام و در حالی بیدار می شوم که فکر می کنم بچه حتمن از گرسنگی مرده و نمی توانم پیداش کنم و از خودم بدم می آید که ای وای من چرا بچه دار شدم و با مسوولیت ش چه کنم. اما ساعت هفت و نیم که بیدار می شوم حالم گرفته است که خوابم تمام شده. آن بچه ی یک ساله را می خواستم، هیچ ناراحت نبودم که دارمش و و کلی هم خوشحال و هیجان زده بودم که مال من است.
تلو تلو خوران و با حال گرفته از خوابی که تمام شده بلند می شوم. پرده را کنار می زنم. آقای نگهبان بانک توسعه ی آسیایی توی اتاقکش نشسته و حواسش جمع اتاق من می شود. فکر می کنم امروز نه تو را به خدا. امروز برای تغییر حالم احتیاج دارم پرده های اتاق را کنار بزنم و کسی آن روبرو بهم زل نزده باشد. رادیوم را بر می دارم و می رم توی حمام دوش می گیرم و بی بی سی، تنها رادیوی انگلیسی زبان موج اف ام، گوش می کنم.
بلک بری م را بر می دارم و سه طبقه را پایین می روم. دیوید و آنجلا آماده برای رفتن و ایستاده دارند بی بی سی نگاه می کنند که از مرگ بن لادن می گوید. تا قهوه ام آماده شود توی آشپزخانه می ایستم و ایمیل های نخوانده را می خوانم. بعد هم می آیم توی اتاق نشیمن و در حل قهوه خوردن بقیه شان را می خوانم. همه شان ایمیل های وبلاگ است که از چهار روز به این طرف کنار گذاشته ام که بعدن بخوانم. در مورد پست a year in the merde . نمی توانم مطمئن باشم اما فکر کنم بیش ترین تعداد ایمیل هایی باشد که برای یک پست گرفته باشم. شاید هم نه، شاید آن اوایل هم که هی می نوشتم چرا نویسنده نشدم خیلی زیاد ایمیل گرفتم. آن وقت ها کامنت هم بود البته. از چند ماه پیش تقریبن کامنت دانی را بسته ام. اگر کاملن بسته نیست و هنوز بعضی ها می توانند کامنت بگذارند - البته بعد از گذشتن از هفت خوان - دلیلش این است که بلد نبودم کاری کنم که همه ی کامنت های قبلی حذف نشود و اما کامنت گذاشتن جدید ممکن نباشد. بستمش چون فکر کردم کسی که برای ش مهم باشد ایمیل می زند. و حالا خیلی ها ایمیل زده اند. به طور شوکه کننده ای خیلی ها.
خب من باید برگردم یک چیزی را که قبلن هم دوباره در مورد وبلاگ گفته ام بگویم. وبلاگ من مثل خانه ی من است. مثل خیلی از وبلاگ ها دفتر حزب، روزنامه ی شخصی یا دفتر کار نیست. این طوری نیست که برای گسترش نظراتم ازش استفاده کنم. علاقه ای ندارم که درش بحث های حساب شده و منطقی راه بیاندازیم.همیشه خواسته ام دنج نگه ش دارم. حاضر هم نیستم که در مورد چیزهایی که می نویسم توضیح دهم، چون براساس همین مثال خیلی خوب خانه، مثل این است که خانه ات دوره داشته باشی، بعد آدمها بیایند دور هم جمع شدنی ها و از دکوراسیون خانه ت ایراد هم بگیرند. یا بگویند بهتر نیست شب ها به جای روشن کردن کامل خانه یکی دو لامپ کوچک را روشن کنی تا خانه نور ملایمی داشته باشد؟ این اتفاق اگر در واقعیت هم بیافتد من شانه بالا می اندازم و می گویم: نوچ من این طوری دوست دارم و اگر طرف دوست نزدیکم نباشد می گویم مجبور نیستی بیایی.
همین بوده که مثلن مخالف این بوده ام که توی جاهایی مثل بالاترین به نوشته های اینجا لینک بدهند، مثل این است که خانه ات یک مهمانی دوستانه داشته باشی بعد هر کسی از توی کوچه رد می شود بیاید مهمانی. مخاطب هم برای م مهم است. اما کیفی. افزایش کمی مخاطب واقعن مهم نیست. روزنامه نگار هم که بودم ترجیح می دادم توی یک ماهنامه ( یا حداکثر هفته نامه) خوب با تیراژ محدود کار کنم تا یک روزنامه با تیراژ میلیونی.
حالا احساس می کنم که باید به دوستان نزدیکم که پای ثابت دوره ها هستند در مورد دکوراسیون داخلی خانه م توضیح بدهم. کلن توضیح دادن کار سختی است برای من. یکی از اولین معیارهای آرامش من این است که مجبور نباشم چیزی را به کسی توضیح دهم. با توجه به آدم خودسری که من هستم قاعدتن باید هنوز هم قابلیت این را داشته باشم که شانه بالا بیاندازم و بگویم من این طوری دوست دارم یا بدتر: خب نیایید. اما نیستم. آنقدرها هم خودسر و بی اعتنا نیستم، مخصوصن وقتی آدم نزدیکی حرفی را اصلن درست متوجه نشده. اما به هر حال وسوسه ی گفتن: به درک، همیشه و در همه ی مراحل زندگی با من هست و اتفاقن یکی از دستاوردهای شخصی م می دانمش.
ببینید من بیشتر از این که از امریکا به خاطر سیاست های خارجی اش نفرت داشته باشم، از "سیستم" ش بدم می آید. دقیقن همین کلمه را هم به کار برده ام ولی هیچ کس جز"سیاست های خارجی" را ندیده. سیستم وقتی می گویم یعنی سیستم سرمایه داری اش - و از همین جا اعلام می کنم به هیچ وجه در دام بحث کردن در مورد فواید سرمایه داری و درافتادن با طرفدارهای سرمایه داری یا آدمهای همیشه حد وسط که می نشینند سرمایه داری را با کمونیسم و سوشالیسم مقایسه می کنند نمی افتم- به نظرم ارزش های سرمایه داری توی این جامعه تبدیل شده به ارزش هایی مثل ارزش های دینی در یک جامعه ای مثل عربستان. لطفن نگویید تو که تا حالا نبوده ای چرا قضاوت می کنی. من آدم کلی گرایی هستم. فکر نمی کنم شناخت ما از جهان باید بر اساس استقرا به دست بیاید، تجربه های جزیی نمی تواند به نتیجه گیری های کلی ختم شود. یک نفر دقیقن کجاهای امریکا و هر جا باید چند سال زندگی کند تا شما اجازه دهید یک نظر کلی یا دیدگاه در مورد این کشور داشته باشد؟ روش اگر استقرا باشد یک عمر هم کافی نیست تا به یک دیدگاه شخصی برسید. برای من سمبل ها کافی است. سمبل ها انگار که نتیجه ی سالها جمع کردن تجربیات جزیی را به شکل یک نتیجه گیری کلی دو دستی تقدیم ما می کنند. برای من رسانه های امریکایی و هالیوود و تبلیغات و مصرف گرایی، سیستم بانکداری و بهداشت و رییس جمهور و سیاست های خارجی یک کشور کافی است تا تکلیفم در موردسیستم ش روشن شود.
فکر می کنم الان وقتش است که من به جای جواب دادن به یک یک آن ایمیل ها یک سوال ساده از شما بپرسم و متهم تان کنم: "از همه چیز گذشته، این که یک آدمی از یک کشوری آنقدری خوشش نیاید که تعطیلاتش را خرج ش کند آیا آن قدری تکان دهنده است که ایمیل های عصبانی می فرستید و از آدم در مورد دکوراسیون خانه ش توضیح می خواهید؟" برای من تکان دهنده نیست. تعطیلات ما محدود است. مثلن هشت هفته در سال. سالی دو کشور هم که برویم - که نمی رویم- در سی سال کاری می شود شصت تا... پس مشکل چیست؟ دلیلی که برای این که تعطیلات نمی روم امریکا آورده ام؟ آیا شما در زندگی شخصی تان و وقتی با دوست نزدیک تان حرف می زنید سعی می کنید به جای این که خودتان باشید پالتکلی کارکت باشید؟ خب من به همان دلیل هم حاضر نیستم بروم عربستان سعودی. چرا این یکی برای تان تکان دهنده نیست؟ اگر می نوشتم عربستان هم ایمیل عصبانی می فرستادید؟ نه. صرفن چون برای شما امریکا خیلی بهتر از عربستان سعودی است؟ برای من این طوری نیست. تازه آدم های مسلمانی اطرافم می شناسم که فکر می کند آدم اگر یک سفر خارجی بتواند برود باید عربستان سعودی باشد. از سیستم هیچ کدام شان خوشم نمیاید. کاپیتالیسم در امریکا هم مثل دین است در عربستان. مردم ش هم همان قدر برای من دورند. یکی بمب به خودش می بندد که دیگران را نجات دهند، آن یکی هم به رییس جمهوری رای می دهد که برود دیگران را با بمباران نجات دهد. هر دو دچار توهم اند که راه نجات جهان را می دانند. من نه آدم های این طوری را می توانم تحمل کنم و نه جامعه ای را که حس غالب اش این است.
درک تان می کنم. حرفم برای برای تان عجیب بوده چون خلاف جهت جریانی است که می شناسید. اما لطفن با این واقعیت تکان دهنده آشنا شوید که همه مثل شما فکر نمی کنند. شما صرفن شانس آورده اید که در این مورد اکثریت اید و کم تر در معرض این واقعیت قرار می گیرید. به آدم هایی فکر کنید که خوردن به دیوار ارزش های اکثریت تبدیل به یک اتفاق هر روزه در زندگی شان شده و احساس آرامش کنید.
باورم نمی شودم که نیم ساعت است نشسته ام در مورد دکوراسیون داخلی خانه م توضیح می دهم. واقعن به خط قرمزم مماس شده ام الان. اما سطح حرفهای غیر منطقی ایمیل ها طاقتم را تمام کرده بود و فکر کردم نمی توانم یکی یکی جواب دهم.
این از پست هایی است که اگر روی شان بخوابم بی خیال پابلیش کردن شان می شوم. پس نمی خوابم.