شب که شد احساس کردم بدون اینکه حواسم بوده باشد از بیماری دانای کل بودن نجات پیدا کردهام. دو سال بود همهی زندگیام را از بالا و شکل فیلم میدیدم. کاش فقط همین بود، تحقیر فیلم هم همراهاش بود. خود دانای کلم همه را تحقیر میکرد، اول از همه خودم را. فیلم زندگیام به نظرش مزخرف بود. بازی خودم از همه بدتر، صرفن چون تن داده بودم که با بازیگران خیلی ضعیف بازی کنم. مدتها بود مثل یک بیماری لاعلاج باهاش کنار آمده بودم. فکر میکردم هیچ وقت بر نمیگردم به آن آدم قبلی. اما برگشتم. توی چند روز سفر عجیب و غریبم برگشتم به خود قبلی.
سه روز رفتیم پیاده روی جنگلی با پانزده نفر که فقط یک نفرش دوستم بود. نه تنها من که از کل پانزده نفر هیچکس بیشتر از دو نفر از جمع را نمیشناخت. چیز ترسناکی بود برای ذهن محافظه کار و تحقیر گر من. اما فکر کردم به اصول دوستم در انتخاب دوست اعتماد کنم و با دوست ِدوست و دوستِ دوستانشان بروم سفر.
شب اول دراز کشیده بودیم به آسمان نگاه میکردیم و منتظر بودیم شهاب ببینیم و آرزو کنیم که یادم افتاد از صبح خود دانای کلام هیچ اظهار نگری نکرده. رفته بود. فراموشش کرده بودم. مثل معجزه بود. یادم که افتاد باز آمد بالای سرم، اما دیگر آنقدر تحقیرگر نبود یا شاید همسفرهام به نظرش غیر قابل تحقیر رسیدند، مثل آدمهای قدیمی زندگیم.
از سفر که برگشتم فکر کردم سیزده نفر به دوستانم اضافه شده، در عرض سه روز. چند سال طول میکشید سیزده نفر را پیدا کنم که بهشان بگویم دوست؟ سه سال؟ چهارسال؟
چطوری شد یادم رفته بود سفرهای بی پروا را؟ از کجای راه اشتباه کردم که شدم این آدم محافظه کاری که الان هستم؟
چطوری شد یادم رفته بود سفرهای بی پروا را؟ از کجای راه اشتباه کردم که شدم این آدم محافظه کاری که الان هستم؟
پ.ن: دوباره به عکس نگاه کردم، عاشق شمعهایی شدم که نشانده بودیم توی خاک.