آن بالا توی کابینهای شیشهای شان نشستهاند، ششتا کابین و توی هر کابین دو نفر. تمام سرگرمی من همین که وقتی دارند توی میکروفونشان حرف میزنند نگاهشان کنم. من ندیدهام کسی جز من بهشان توجه کند، اما خودم تمام مدتی که بقیه دارند در مورد فلان کلمه و تغییر کاما به نقطه کاما یا دربارهی بودجه بحث میکنند، دارم با دکمهها بازی میکنم و از کابین به کابین میروم، شمارهی شش چینی، پنج عربی، چهار روسی، سه اسپانیایی، دو فرانسه و یک انگلیسی.
هدفونم را میگذارم روی عربی، ببینم از دو نفر داخل کابین هر کدامشان از چند زبان ترجمه میکند، حساب سرانگشتیام این است که یکیشان از دو زبان ترجمه میکند و آنیکی از سه تا. خب حسابش دستم آمد. دختر جوان از انگلیسی، روسی و فرانسه به عربی ترجمه میکند و مرد از چینی و اسپانیایی. طول میکشد، باید منتظر بمانی تا تریبون دست کم یکبار دست هر زبان بیافتد و در شرایطی که بیشتر از نیمی انگلیسی یا فرانسه حرف میزنند، گاهی چهل و پنج دقیقه طول میکشد و آدم مجبور است چهل و پنج دقیقه عربی گوش کند تا مثلن به یک چینی زبان هم برسد که ببینم بالاخره کدامشان از این دو نفر از چینی به عربی ترجمه میکند.
تکلیف کابین اسپانیایی و فرانسه را قبلن مشخص کرده بودم و میدانستم کی چهکار میکند. مترجم مورد علاقهام هم از این دو کابین آن آقایی بود که از چینی و روسی و عربی به اسپانیایی ترجمه میکرد. هیجاناش مال این است که این چهارتا زبان هیچکدامشان همشاخه نیستند. هر چه فکرش را میکنم نمیفهمم چطوری ممکن است یکی چهارتا زبان را اینقدر مسلط باشد که ترجمهی همزمان کند . قبلترها فکر میکردم که خب اینها دارند یکسره ترجمه میکند یعنی کسی که از چینی به اسپانیایی ترجمه میکند دیگر از اسپانیایی به چینی ترجمه نمیکند. اما حالا میدانم که مگر فرق میکند؟ من عمرن بتوانم همزمان از هیچ زبانی به فارسی ترجمه کنم. دختر جوانی توی کابین فرانسه است که وقتی ترجمه میکند مثل یک دانشآموز مدرسهای است که دارد از روی یک متن میخواند، مسلط اما بی هیچ حسی.
بعد میگذارم روی چینی، میرود روی اعصابم، تن این زبان دیوانهام میکند، یعنی آواهاش گوشم را آزار میدهد، شاید دلیلاش این است که هیچیش را نمیفهمم و برای این عصبی میشوم. آلمانی هم که یک روزی برایم همین بود، الان فکر میکنم هیجانانگیزترین، زیباترین و سکسیترین زبان دنیاست؛ بگذریم. آخرش هم صبرش را ندارم، نمیفهمم کدامشان از کدام زبان ترجمه میکنند. کانال را عوض میکنم. نمایندهی ایتالیا کنار دستم نشسته، با خنده بهم میگوید بازی جدید یادگرفتهای با دکمهها؟ به من هم یاد بده. از اولش حواسم بود که وقتی ایتالیا و یونان که نزدیکم هستند، حرف میزنند کانال عوض نکنم که فکر نکنند بیتوجهی میکنم.
درحالت معمولی که بخواهم جلسه را دنبال کنم یا فکر کنم چیزی میگویند که ممکن است به مرکز ما مربوط باشد و ممکن است لازم باشد فورن جواب آماده کنم، هدفونام را از روی گوشم بر میدارم چون وقتی مترجمها دارند ترجمه میکنند نمیتوانم به چیزی که میگویند گوش کنم، برای بار دهم هم باشد که فلان مترجم را میبینم باز هیجان زده میشوم از حرکت دستاش، از میمیک صورتاش، همین است که ترجیح میدهم حتی اگر شده به سختی حرفها را بفهمم اما به مترجم متوسل نشوم.
دوباره میکروفونم را میگذارم روی شماره یک. انگلیسی. کابین انگلیسی و فرانسه از همهشان خوشبختتر و بیکارترند چون پنجاه- شصت درصد حاضرین به یکی از این دو زبان حرف میِزنند، برای همین وقت دارند چای یا قهوهشان را بخورند یا میکروفونشان را خاموش کنند و با هم حرف بزنند یا حتی برای من که آن پایین نشستهام و همیشه یا بهشان زل زدهام یا لبخند و چشمک و دست؛ دستی تکان دهند و لبخند بزنند.
یک آقای حدودن پنجاه ساله توی کابین انگلیسی هست، که برای جلسات خیلی مهم حتمن خودش میآید. کم کم دارم عاشقاش میشوم.
وقتی ترجمه میکند مثل یک سخنران هیجانزده دستهایاش را توی هوا تکان میدهد، تن صدایاش بالا و پایین میرود، حتی غیرمنطقیترین و بیسر و تهترین حرفها را هم که ترجمه کند لحناش اقناع کننده است.
قبلتر فکر میکردم که خودش از اسپانیایی و فرانسه و چینی ترجمه میکند و خانمی که همکارش هست از روس و عربی. خب دوشنبهی پیش همهی حساب و کتابهایام به هم ریخت، وسط یکی از جلسات خانم همکارش بلند شب رفت. تپش قلبم اینقدر بالا رفته بود که انگار من مسوول ترجمه بودم. هی فکر میکردم وای حالا اگر میکروفون را یک روس یا یک عرب بگیرد چی؟ سه دقیقه بعد بلاروس میکروفون را گرفت و بعد کویت؛ و آن آقا انگار که نه انگار اتفاقی افتاده باشد ترجمه کرد. الاغ مترجم همزمان هر ششتا زبان هست، چیکار کردهای توی زندگیات آخر که اینقدر خوشبختی لامصب. هی من فکر میکردم ای وای این دارد از عربی ترجمه میکند، ای وای الان نصف سالن رفته روی کانال یک. کویت از جروزالم حرف زد، اسم جروزالم که میآید همه از خواب بیدار میشوند و به خودی خود هیجان سالن بالا میرود، ای وای به قدر کافی مسلط هست؟ بعد این آقا حتی با هیجانی بیشتر از خود طرف و دستانش را توی هوا تکان میداد، انگشت اشارهاش را، انگار که دوبله کنند.
صدای نمایندهي کویت که بالا میرفت صدای این هم همزمان بالا میرفت دستهایشان با هم میرفت توی هوا. گردنم درد گرفت اینقدر سرم را بین این دو تا چرخاندم. خانم همکارش برگشته بود توی کابین، به من نگاه میکرد و با هم کیف میکردیم از دیلماجمان. واقعن ترجمهی همزمان بود، نه من ومنی و نه صبر تا که طرف جملهاش تمام شود، انگار میداند میخواهند چه بگویند؛ گاهی وقتها شده که طرفی که تریبون را دارد جملهاش را دیرتر از او تمام کند.
تمام که میشود برایاش بیصدا دست میزنم و هر دو نفر کابین انگلیسی هم دست تکان میدهند؛ و بلند میشوم که بروم بیرون آبی چیزی بخورم و روی کاناپهای ولو شوم، انگار که کوه کنده باشم.
مثل بقیهي وقتهایی که به نمایندگی از مرکزمان میروم جلسات، وقتی که بر میگردم همه میخواهند قهوه مهمانم کنند و ناهار و وای تو بهترینی که میروی، ( چون یا در مورد ما حرف نمیزنند این میشود خسته کننده یا حرف میزنند که خیلی پراسترس است و آدم باید به همهچیز مسلط باشد و همزمان جواب آماده کند و بدهد به رده بالاترین مسوول که مثلن وانمود کنی که مسوول رده بالا همه چیز سازمان را خودش میداند و خبر دارد و جواب دارد). من هم لبخند نایس میزنم و بهشان نمیگویم چه لذتی میبرم از این گم شدن در ترجمه.