یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

زودت ندهیم دامن از دست

این‌طوری هم نیست که همیشه تقویم را نگاه کنی و ببینی چه روزی است تا یادت بیاید که سال‌روز ِ چیست. مخصوصن برای من‌ای که نه تقویم فارسی دارم و نه این‌روزها اینترنت- اگر بروم توی راه پله‌های بیایستم سیگنال اینترنت صاحب‌خانه که طبقه‌ي اول‌ است به‌ام می‌رسد-
گاهی وقت‌ها برعکس است. امروز صبح بیدار می‌شوم، الکی پر هیجان‌م، دیشب با گریه رفتم توی رختخواب و حالا صبح فکر می‌کنم دنیا را می‌شود تغییر داد. امیدوارم، آواز می‌خوانم، دل‌شوره‌ي خوب دارم، فکر می‌کنم باید بروم جایی چیزی را امضا کنم. حس تصمیم گرفتن دارم. اول به این فکر می‌کنم بروم پی اینترنت، یا بقیه انواع کاغذبازی فرانسوی اما یادم می‌آید یک‌‌شنبه است. یک ساعت طول می‌کشد لباس انتخاب کنم، لباس می‌پوشم، آرایش می‌کنم، رادیو گوش می‌کنم و می‌ایستم تک و توک آدم‌های توی خیابان را نگاه می‌کنم. نفس عمیق می‌کشم، شده‌ام مثل آدم‌های خوشحال توی فیلم‌ها. سر صبح برای خودم مارتینی می‌ریزم با آناناس و کیوی. این ‌کارها از من این روزها خیلی بعید است. اس ام اس می‌گیرم که یک‌شنبه‌ها صبح خیلی سخت‌تر است. معمول‌اش این است که دوباره دل‌تنگ شوم، جواب بدهم که من هم، اما به جاش لبخند می‌زنم و فکر می‌کنم دوری که چیزی نیست وقتی می‌شود دنیا را تغییر داد.
روی تقویم موبایل‌م می‌بینم برای امشب خودم یادداشت گذاشته‌ام که شب به سارا ت که فردا تولدش است زنگ بزنم و...تازه می‌فهمم این حال‌ام از کجا آب می‌خورد. دلیل دل‌شوره و دل‌خوشی و دل‌هره‌م را پیدا می‌کنم. آخرین باری که واقعن فکر می‌کردم دنیا با قدم‌های کوچک ما تغییر می‌کند دوم خرداد بود. اقتضای سن، خاتمی، رأی اولی. تا سال قبل‌اش می‌خواستم رییس‌جمهور شوم و مدل آرمانی‌م هم مارگارت تاچر بود.  خاتمی که آمد فکر کردم خب رییس‌جمهور شدن واجب کفایی است و دیگر نخواستم رییس‌جمهور شوم.
دوم خرداد یاد من می‌اندازد که چه روزهای خوبی توی زندگی‌ جمعی‌مان داشته‌ایم، نمی‌دانم شاید برای آن‌هایی که روزهای قبل از انتخابات هشتاد و هشت ایران بوده‌اند، آن روزها جایگزین دوم خرداد شده باشد، اما توی ذهن من خرداد هفتاد و شش را هنوز با هیچ چیزی نمی‌شود عوض کرد.
عصر جمعه دوم خرداد، بابا و مامان را وادار کردیم بروند رأی بدهند، گفتند نمی‌روند توی مسجد رأی بدهند، یک ساعت پیاده رفتیم تا برسیم به یک مدرسه. صبح روز بعد، ساعت هشت و پای صبحانه مطمئن شدیم ما برده‌‌ایم. این شد که هنوز هم بعد از سیزده سال،هر وقت عبارت "چشیدن طعم پیروزی" را به‌اش برمی‌خورم دهان‌م طعم نان و پنیر و چای شیرین می‌دهد.
بعدها پوستر انتخاباتی خاتمی را که روی‌اش این بیت دیر آمدی ای نگار سرمست... را نوشته بود، تا آخرین روزی که شیراز اتاقی از آن خودم داشتم، نگه داشته بودم. نگاه‌ش که می‌کردم دهان‌م طعم پیروزی می‌گرفت.