دلخوشیهای خیلی کوچکی دارم اینروزها که حالام رو خیلی خوب میکنه، مثل کتاب بینظیری که در مورد کارم پیدا کردم، مثل بچههای نیمهشب که آقای نویسنده داده بهام و صبح به امید خوندنش توی راه از خواب بیدار میشم و مثل ستاره که برای دو هفته اینجاست. شبها کنار ستاره خوابم میبره و فقط آدمهای کمی هستند که بدونند ستاره برات لالایی بندری بخونه تا بخوابی یعنی چی. میبینید من همیشه هم نق نمیزنم، اما میدونم که هنوز دلخوشیهام مزهی تلخ قناعت میده، مال دلتنگیه.
پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹
یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹
زودت ندهیم دامن از دست
اینطوری هم نیست که همیشه تقویم را نگاه کنی و ببینی چه روزی است تا یادت بیاید که سالروز ِ چیست. مخصوصن برای منای که نه تقویم فارسی دارم و نه اینروزها اینترنت- اگر بروم توی راه پلههای بیایستم سیگنال اینترنت صاحبخانه که طبقهي اول است بهام میرسد-
گاهی وقتها برعکس است. امروز صبح بیدار میشوم، الکی پر هیجانم، دیشب با گریه رفتم توی رختخواب و حالا صبح فکر میکنم دنیا را میشود تغییر داد. امیدوارم، آواز میخوانم، دلشورهي خوب دارم، فکر میکنم باید بروم جایی چیزی را امضا کنم. حس تصمیم گرفتن دارم. اول به این فکر میکنم بروم پی اینترنت، یا بقیه انواع کاغذبازی فرانسوی اما یادم میآید یکشنبه است. یک ساعت طول میکشد لباس انتخاب کنم، لباس میپوشم، آرایش میکنم، رادیو گوش میکنم و میایستم تک و توک آدمهای توی خیابان را نگاه میکنم. نفس عمیق میکشم، شدهام مثل آدمهای خوشحال توی فیلمها. سر صبح برای خودم مارتینی میریزم با آناناس و کیوی. این کارها از من این روزها خیلی بعید است. اس ام اس میگیرم که یکشنبهها صبح خیلی سختتر است. معمولاش این است که دوباره دلتنگ شوم، جواب بدهم که من هم، اما به جاش لبخند میزنم و فکر میکنم دوری که چیزی نیست وقتی میشود دنیا را تغییر داد.
روی تقویم موبایلم میبینم برای امشب خودم یادداشت گذاشتهام که شب به سارا ت که فردا تولدش است زنگ بزنم و...تازه میفهمم این حالام از کجا آب میخورد. دلیل دلشوره و دلخوشی و دلهرهم را پیدا میکنم. آخرین باری که واقعن فکر میکردم دنیا با قدمهای کوچک ما تغییر میکند دوم خرداد بود. اقتضای سن، خاتمی، رأی اولی. تا سال قبلاش میخواستم رییسجمهور شوم و مدل آرمانیم هم مارگارت تاچر بود. خاتمی که آمد فکر کردم خب رییسجمهور شدن واجب کفایی است و دیگر نخواستم رییسجمهور شوم.
دوم خرداد یاد من میاندازد که چه روزهای خوبی توی زندگی جمعیمان داشتهایم، نمیدانم شاید برای آنهایی که روزهای قبل از انتخابات هشتاد و هشت ایران بودهاند، آن روزها جایگزین دوم خرداد شده باشد، اما توی ذهن من خرداد هفتاد و شش را هنوز با هیچ چیزی نمیشود عوض کرد.
عصر جمعه دوم خرداد، بابا و مامان را وادار کردیم بروند رأی بدهند، گفتند نمیروند توی مسجد رأی بدهند، یک ساعت پیاده رفتیم تا برسیم به یک مدرسه. صبح روز بعد، ساعت هشت و پای صبحانه مطمئن شدیم ما بردهایم. این شد که هنوز هم بعد از سیزده سال،هر وقت عبارت "چشیدن طعم پیروزی" را بهاش برمیخورم دهانم طعم نان و پنیر و چای شیرین میدهد.
بعدها پوستر انتخاباتی خاتمی را که رویاش این بیت دیر آمدی ای نگار سرمست... را نوشته بود، تا آخرین روزی که شیراز اتاقی از آن خودم داشتم، نگه داشته بودم. نگاهش که میکردم دهانم طعم پیروزی میگرفت.
جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹
how does it feel to be exotic
الان همهی دنیا ایران صدر همهي خبرهاست یا اینجا اینطوریه؟ خبرها با کلوتیلد رایس آزاد شده از ایران شروع میشه، با ایران و قراردادهای هستهایاش ادامه پیدا میکنه، بعد به بحران داخلی دولتیشون میرسه که دلیلش آزاد کردن یه تروریست در ازای کلوتیلد رایس و دروغ گفتن در موردش به مردم هست، در آخر هم کن و جعفر پناهی در زندان و کیارستمی شانس نخل طلا و فیلم جدیدی که مرجان ساتراپی داره توی برلین فیلمبرداری میکنه.
ویژهنامهي فیگارو صفحهي اولش مرجان ساتراپیه و کیارستمی و صفحهی آخرش یه صفحهی کامل جعفر پناهی. به محض اینکه هرجا- دقیقن هرجا- بگی ایرانی هستی انگار اسم رمز جادویی رو گفتی که همه در مقابلت خلع سلاح میشن و همهی راهها برات باز میشه. من این نگاه اگزوتیکی که توی پاریس به ایرانیها به طور کلی همیشه داشتند و دارند رو بهش آگاهم، اما اینبار واقعن فرق میکنه، گاهی وقتها آدم حتی وسوسه میشه استفاده کنه از ایرانی بودناش.
شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹
Dedicato a tutti quelli che stanno scappando
برگشتهام به زندگی، هنوز نه مثل قبل، اما خوبام. دو هفته شده. به دوری عادت کردهایم همانطور که به مرگ.
نمیدانم چندبار اما انگار بیشمار بار به دیگران گفتهام که ذات این شهر مثل شیراز درمانگر است، هوایاش آدمهای ویران و بریده و خسته را درمان میکند، مثل شیراز. کافیاست توی این شهر چند روز نفس بکشی تا دوباره برگردی به زندگی، مثل شیراز.
منتظرم ببینم وقت خطر بعدی، وقت واقعیت بعدی، به سمت کی یا کجا فرار میکنم.
.
فیلم "مدیترانه"ی گابریله سالواتورس را دیدهاید؟ آخر فیلم، فیلم تقدیم میشود به "همهی آنهایی که فرار میکنند". هربار این جمله را که یادم میآمد از خودم میپرسیدم به من هم تقدیم شده یا نه، الان مطمئنام که تقدیم شده. حالا میدانم که مدتهاست فرار کردن را یاد گرفتهام و میدانم که فرار کردن خطرناکترین کاریاست که توی زندگی بلدم. منتظرم ببینم وقت خطر بعدی، وقت واقعیت بعدی، به سمت کی یا کجا فرار میکنم.
دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹
دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
اینقدر سخت بود همیشه؟ اینبار فرق میکنه؟ دارم شلوغاش میکنم؟ اون داره شلوغاش میکنه؟ هیچ وقت هیچ کسی اینقدر لیلی به لالای بیتابیم نذاشته بود؟ من لیلی به لالای کسی نمیذاشتم اینقدر؟ گریهام بند نمیآد. یکی باید بیاد به من یادآوری کنه که میگذره. مثل من که برای همه همیشه این نقش رو بازی کردم، که گفتم مرگ رو هم فراموشتون میشه چه برسه به دوری.
بعد از همهی گریههای توی فرودگاه و بی وقفه تا نصف پرواز، تازه داشت گریهم بند میآمد- دقیقن مثل یه بچه که اینقدر گریه میکنه تا بالاخره یادش بره اصلن برای چی گریه میکنه- و داشتم ساکت میشدم که خانومه دست گذاشتم روی داستم و با چانهام سرم رو از پنجره برگردوند گفت چی شده دارلینگ، دقیقن دارلینگش بغضام رو ترکوند. مثل همون بچه که به خاطر مهربانی که باهاش میشه دوباره شروع میکنه به گریه. تا روی زمین ادامه دادم، شورش رو درآوردم میدونم.
شب سارا ت همهی تلاشش رو کرد که یادم بره، تا ساعت دو با صدای بلند به عبای فراز و سفر اون سال که بادِ اتوبوسی که داشت رد میشد رنو رو پرت کرد سه متر اونطرفتر، خندیدیم و خاطرات ده سال پیش رو دوره کردیم و خود ده سال آیندهمون رو تصور کردیم و خندیدیم. صبح که بیدار شدم اولین حسم این بود که زنده موندم. تلفن قدغن بود اما اساماس نه، اساماس ها رو با هم نمیخونم یه جا جواب بدم، هر کدومش رو میخونم و ریپلای میکنم، میرم سراغ بعدی. حتی اگر بعدی مثلن تصحیح یه عدد توی اس ام اس قبلیه. سارا بهم گفت که آخرین باری که توی این وضعیت منو دیده هجده ساله بودم.
اومدند رسوندندم ایستگاه، سارا رو بغل کردم، مثل آدم به هم گفتیم که میبینیم همدیگه رو به زودی و اون میاد و ویزا و اینا، اما از گیت بلیط که رد شدم و مطمئن شدم دستمون به هم نمیرسه وایستادم اونطرف به گریه کردن. حالا هی سارا بگه گریه نکن. اصلن به این جملهی خیلی زود همدیگه رو میبینیم حساس شدم. دو ساعت هم توی قطار گریه کردم. کلن قطار و هواپیما و چیزایی که حرکت میکنند گریه خورشون خوبه. نمیتونم بشینم توی یه کافه یا خونه یا هر جا گریه کنم، زود کم میارم، باید حتمن توی حرکت باشم، اتوبوسی، تاکسی، یا حتی اصلن پیاده راه برم.
اینجا که رسیدم تا ژرالدین برسه به ایستگاه، نیم ساعت نشستم به مجله خوندن ظاهرن هم چیزیم نبود، اما به محض اینکه رسید و بغلم کرد دوباره همون شد، تمام راه تا خونه گریه کردم. چنین آدم لوسی شدم. خوشبختانه که فقط خودم این سه روز خودم رو پشت سر هم دیدم، هیچ آدم دیگهای نمیتونست تحملم کنه. دیگه حتی نمیدونم برای چی دارم گریه میکنه. برای ساکت موندن دو راه دارم، کسی بغلم نکنه، نپرسند کجا بودی و حرکت نکنم.
چطوری برگردم به زندگی؟ از کجا شروع کنم؟ چطوری همهی زندگیمون نشه برنامه ریزی برای دیدن. کاش اونی که اینهمه عاقلتر از منه، عاقلانهتر هم رفتار میکرد و فکر نمیکرد الان وقت ریسک کردن توی زندگیش و پیدا کردن revolutionary roadشه. بدترین جای قضیه اینه که هر کس ندونه، من میدونم که این قصه همیشگی نیست، که تموم میشه، که یه روزی سوار هواپیما میشم- یا میشه- و میرم - یا اون میاد- که بگیم تموم. دیگه نمیتونیم. باید برم بمیرم با این زندگی عاطفی مزخرف و بی در و پیکری که دارم.
گفتم در چمدون بستن خدا شدم؟ فقط بخش فیزیکی قضیه رو گفتم، از نظر روانی، آدم روانی میشه، تصاعدی.
این پرت و پلاها رو اینجا ننویسم؟ حالا میفهمم چرا بعضی بلاگرها وبلاگ مخفی دارند، دلم خواست. آدم دلش می خواد یه جایی بنویسه که فولدر نوشتههای سرگردان و فایلهای ورد روی دسک تاپاش نباشه، که دیگران هم بخونند انگار که حرف زده باشه با کسی جز خودش، از یه طرف هم نه دیگران همیشگی، که نشناسند آدم این نوشتهها رو و که خسته نشده باشند از نق شنیدن. خانومه توی هواپیما بهم گفت به من بگو دخترم، اگر به من که غریبهام و از یک ساعت دیگه شاید هیچوقت نبینمت نتونی بگی، به کی میتونی؟ به کی میتونم بگم؟
اشتراک در:
پستها (Atom)