دلم میخواد بنویسم. حرف بزنم. به فارسی. به قول امیر برای یه آدمی که شنوندگیش بازه. معمولی از زندگی معمولیم بدون این که بخوام چیز خاصی رو بگم. این قدر که ذهنم سنگین شده از حرفهایی که نمیتونم بنویسمشون. حرفهایی شبیه تصمیم برای زندگی و از این دست، نمیدونم همه واقعن این همه زیاد در معرض تصمیمهایی قرار میگیرند که زندگیشون رو تغییر می ده، یا من خیلی دارم دیر تصمیم میگیرم که همه شون با هم ریختند سرم این چند ساله.
بعد چیزهایی آسونی هم که بخوام در موردشون حرف بزنم همهشون توی سفر و فرودگاه و اسبابکشی و اینا خلاصه میشه یعنی دو ساله مثلن این بلاگ به راهه همهاش این نالهها. میگم من واقعن اینطوری نبودم اوایل. یا؟ (سوال آلمانی)
امروز رفته بودم قرارداد اینترنت رو کنسل کنم، بعدش هم نوع حساب بانکی آلمانم رو عوض کنم و تلفن زدم بیان چیزهایی رو که تو خونه نمیخوام ببرند، خیلی اذیت شدم، منظورم نوستالژی و ایناست. حالا هنوز مونده که از آلمان برم ها، اما من یاد گرفتم زندگیم را با هفته بشمرم و نه روز یا ماه یا سال. مثلن چهار هفته ایران بودم. یا کلن بیست وهفت هفته ایتالیا زندگی کردم. یا اینکه شش هفتهی دیگه از آلمان میرم.
دلم برای آدمهایی که بینظیر بودنشون، مهربونیشون، گرم بودنشون ستریوتایپهای من رو از آلمان نابود کرد تنگ میشه. دلم برای روی میز کوبیدنشون وقتی میخوان یکی رو تشویق کنند. بونژور مادمازل گفتنشون و تلاششون برای فرانسه حرف زدن تا احساس میکنند ته لهجه فرانسه دارم، برای کر ووخه kehrwoche. برای نظم شون، برای بازیافت زبالهشون که بیچارهمون کرد، برای جملات سؤالیشون که به جای اینکه با قواعد جملهی سؤالی ساخته بشه یه جملهي خبریه که "یا" آخرش اضافه میشه. (مثلن؟ سمرقند یکی از شهرهای تاجیسکتانه. یا؟ - ببخشید خانوم سه تا ایستگاه دیگه مونده تا برسم به موزه، یا؟ -کلن در طول روز من جملهي سوالی معمولی نمیشنوم) دلم حتی برای غذاهاشون تنگ میشه، برای خوب انگلیسی حرف زدنشون. دلم برای فدرال بودنشون وسط اروپای یونیتری سیستم تنگ میشه...دلم برای آلمان بیشتر به خاطر این تنگ میشه چون میدونم هیچ وقت دیگه آلمان زندگی نخواهم کرد. مثل ایران یا ایتالیا یا فرانسه یا کجا نیست. این کشور مال من نیست، این نظم رو من نمیتونم تاب بیارم. این پیچیدگی منطقی و فلسفیشون رو. یه بار باید با چند تا مثال این پیچیدگی رو توضیح بدم. این که آسانسورهای دانشگاه چطوری کار میکنند، یکی از این مثالهای خوبه برای اون بحث.
ته حرفهام رو درز میگیرم. چون ته نداره، الان خودم رو رها اگر کنم میتونم ساعتها در مورد زندگی روزمره، کاری و عاشقانه و حتی رختخوابم بنویسم.