اکتبر تمام شد. همهی روزهای ماه قبل به نامهنگاری با سه تا استادم گذشت که اجازه بگیرم از فوریه برگردم ایران. دلیل آوردم، دلایل به حساب خودم قابل قبول. زیادی قابل قبول. یکماه معلق نگهام داشتند. بین آره و نه. بین بگذار فلان تبصره را هم ببینیم شاید بشود. بین قوانینی که هنوز امتحان نشده و قرار بود من راه بازکن شوم. یکماه فکر میکردم ممکن است از فوریه برگردم ایران. زورم نرسید. امروز، روز یکشنبه مارینا رسمن جواب نهایی را داد. میدانم که هر سهتاشان دلایل کافی داشتند که بخواهند کمکم کند بشود و دلایل لازمی داشتهاند که نخواهند بگذارند تا وقتی درسم تمام نشده ایران بمانم. از دلایل قانونی گرفته تا ترسشان از ایران. ترسشان از داشتن دانشجوی مستقیمی توی ایران.
به هیچکس توی ایران نگفته بودم که اگر نشد نا امید نشوند. به خیلیها بعدتر هم نمیگویم که شاید میشد.
اما حالا که مارینا رسمن گفته که نمیشود، باید جایی مینوشتم به کسی میگفتم، اگر نمینوشتم انگار که نه انگار این همه ایمیل و چانه زدن و شرط و شروط مختلف را زیر و رو کردن. حالا یک بغل محکم میخواهم که بیاید بهام بگوید اشکال ندارد که نشد، نه یک نفس راحت از پشت تلفن که بگوید خوشحالم که نشد.
به هیچکس توی ایران نگفته بودم که اگر نشد نا امید نشوند. به خیلیها بعدتر هم نمیگویم که شاید میشد.
اما حالا که مارینا رسمن گفته که نمیشود، باید جایی مینوشتم به کسی میگفتم، اگر نمینوشتم انگار که نه انگار این همه ایمیل و چانه زدن و شرط و شروط مختلف را زیر و رو کردن. حالا یک بغل محکم میخواهم که بیاید بهام بگوید اشکال ندارد که نشد، نه یک نفس راحت از پشت تلفن که بگوید خوشحالم که نشد.