شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

می خوام بخوابم

الان تنها چیزی که می خوام اینه که ده روز با کشتی سفر کنم- حالا دورترین جایی که می تونم تصور کنم اینه که از ناپل برم فلوریانا پولیس - فقط بخوابم. یه هفته توی کشتی که تکان هاش مثل ننو هست بخوابم. بخوابم. در آرامش. بدون این که سوت کشتی، مسافرین محترم پرواز شماره ی، قطار شماره ی به مقصد...از سکوی، بشنوم. بدون اینکه چشم ام به تابلو ها باشه. بدون این که نقشه ها رو به دقت نگاه کنم و شرق رو با خورشیدی که درست و حسابی به مشرق نمی ره پیدا کنم. چقدر انرژی الکی صرف می شه برای شناختن خونه ای که بعدتر خونه ات نخواهد بود. زبونی که زبون ات نخواهد بود. مردمی که ازت گرفته می شن دوباره.
آقا من دوباره خسته ام. مال جا به جایی ه می دونم. این جا نمیام که نق نزنم.
دلم مثل چی برای ناپل تنگ شده. ناپل خونه ی من بود. شهر مال ما بود. حالا دوباره از نو.
آلمان.

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

فصل اول

تاریخ این قرن را که بنویسند، فصل اول‌اش را با ما شروع خواهند کرد. بخوانیدش، فصل اول را بخوانید.
.
پ.ن: اصلاً این جنبش سبز یک جنبش ویکی‌پدیایی است این‌قدر همه در ساختن‌اش-ویراستاری‌اش دست دارند. نسبت‌اش این‌طوری است که حزب کارگر انگلیس اگر دانشنامه بریتانیکا باشد، جنبش سبز دانشنامه‌ی ویکی‌پدیاست.

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

دورتر اتوبوسی داشت می‌سوخت

از همه‌ي روایت‌هایی که از غروب شنبه‌‌، فردای انتخابات شنیده‌ام، سه تا از همه تصویری‌تر به یاد ماند‌نی‌تر بودند. هر سه‌ تا روایت را آن دوستانی‌م تعریف کردند که آن روز عصر فکر کرده‌‌اند شاید سینما رفتن حال‌شان را به‌تر کند. هر کدام هم تنهایی رفته‌بودند سینما، چون اطرافیان‌‌شان در حال پرداختن به افسردگی‌-پسا انتخاباتی بوده‌اند. آن‌ها سه سینمای مختلف رفته بوده‌اند اما هر سه تصویر تقریباً یکی‌ است:
"هنوز از سینما بیرون نیامده صدای همهمه‌‌ای مثل شعار دادن را می‌شنیدم اما فکر می‌کردم دچار توهم شده‌ام. از سینما که بیرون آمدم، بوی دود و پلاستیک سوخته می‌آمد، سطل زباله‌ها را آتش زده بودند. هوا تاریک و روشن بود. مردم داشتند شعار می‌دادند و هر کس به سمتی می‌دوید. پلیس‌ها همه جای خیابان بودند، با باتوم و دنبال آدم‌ها. آمدم تا وسط‌های خیابان، دورترها اتوبوسی در آتش می‌سوخت.
حس‌ام مثل آدمی بود که از خواب بیدار می‌شود و نمی‌داند که کی و کجاست، چند لحظه‌ی اول همان فشاری به مغزم آمد که به مغز آدمی می‌آید که بیش از بیست و چهار ساعت خوابیده...بعد خوشحالی چند دقیقه بعدش، آن خوشحالی‌‌ای که وقتی فهمیدم چه خبر است، با هیچ چیز قابل مقایسه نبود... ."
.
بگذریم از این‌که من باید این سه نفر را به هم معرفی کنم برای وقت‌هایی که نمی‌خواهند تنهایی بروند سینما. اما این‌ها را هم گفتم که اگر کسی خواست فیلمی-چیزی از این روزها بسازد یا فیلمنامه‌ای بنویسد. این تصویر را گوشه‌ی ذهن‌اش داشته باشد. این تصویر عجیبی که آن روز غروب آدم‌های تازه از سینما بیرون آمده، دیده بودند. آدم توی شرایط عادی هم وقتی از سینما بیرون می‌آید، چند دقیقه طول می‌کشد تا به دنیای عادی برگردد. حالا خودتان را جای طرف بگذارید: از قبل از سینما رفتن فقط سکوت و بی‌اعتنایی مرگ‌بار شهر یادش است و وقتی بیرون می‌آید در دوردست اتوبوسی می‌بیند که دارد می‌سوزد و آتش‌هایی که جا به جا روشن‌اند و مردمی که در تعقیب و گریز با پلیس‌، شعار می‌دهند.